روزی مرد ماهیگیری در ساحل زیبای رودخانه ای آرام لم داده بود و به امواج آرامش بخش خیره و از گرمای آفتاب غروب لذت می برد. او چوب ماهیگیری اش را محکم در شن های ساحل فرو کرده بود و منتظر بود قلاب تکانی بخورد تا بلند شود و ماهی به دام افتاده را صید کند. در همین موقع سر و کله مردی تاجری پیدا شد. او آمده بود از آرامش ساحل رودخانه استفاده کند و کمی گرفتاری هایش را فراموش کند. مرد تاجر که متوجه ماهیگیر شده بود، از خود پرسید:" چرا این مرد اینقدر بی خیال لم داده و بلند نمی شود تلاش کند و ماهی بیشتری بگیرد ؟" برای همین به ماهیگیر نزدیک شد و گفت: گمان نمی کنی بهتر نیست چوب را بیرون بکشی و بیش تر فعالیت کنی ؟" مرد ماهیگیر لبخندی زد و گفت: " چوب را بیرون بکشم که چی؟" یعنی چی که چی! اگر چوب رو بیرون بکشی و بیش تر عرق بریزی، می توانی تور بزرگی بخری و ماهی های زیادی بگیری . مرد ماهیگیر دوباره با لبخند تکرار کرد:" که چی بشود؟" مرد تاجر جواب داد:" می توانی با فروش ماهی زیاد، پول زیادتری کاسب شوی و یک قایق بخری تا با آن ماهی های بیشتری صید کنی. اگر هم حال قایق سواری نداری ، اقلا می توانی چوب های بیشتری بخری و در همه جای ساحل فرو کنی." ماهیگیر دوباره پرسید:" بالاخره که چی؟" مرد تاجر که رفته رفته عصبانی می شد ، گفت:" آخر چرا نمی فهمی؟ فکرش را بکن. اگر یک قایق بخری کم کم وضعت توپ می شود و می توانی چوب ها و قایق های بیشتری بخری و برای خودت کارگر استخدام کنی، تا با چوبها و قایق هایت کار کنند و تا دلت بخواهد ماهی بگیرند." مرد ماهیگیر با همان لحن آرام و لبخندی که از لبش محو نمی شد، برای چندمین بار تکرار کرد:" فرض کن که قایق های بسیاری خریدم و چو بهای زیادی در همه جای ساحل فرو کردم. آخرش چی؟" مرد تاجر که از کوره در رفته بود و رنگش سرخ شده بود، فریاد زد: " چه جوری به تو حالی کنم ؟ اگر مثل بچه آدم حرف گوش کنی ، آنقدر پولدار می شوی که مجبور نشوی برای امرار معاش کار کنی. آن وقت می توانی بقیه عمرت را در این ساحل زیبا لم بدهی و بی خیال دنیا ، غروب خورشید را تماشا کنی و تا دیر نشده، از زندگی لذت ببری!" مرد ماهیگیر که هنوز لبخند می زد، گفت: فکر می کنی الان دارم چه کار می کنم؟!
۱ نظر:
روزی مرد ماهیگیری در ساحل زیبای رودخانه ای آرام لم داده بود و به امواج آرامش بخش خیره و از گرمای آفتاب غروب لذت می برد. او چوب ماهیگیری اش را محکم در شن های ساحل فرو کرده بود و منتظر بود قلاب تکانی بخورد تا بلند شود و ماهی به دام افتاده را صید کند. در همین موقع سر و کله مردی تاجری پیدا شد. او آمده بود از آرامش ساحل رودخانه استفاده کند و کمی گرفتاری هایش را فراموش کند.
مرد تاجر که متوجه ماهیگیر شده بود، از خود پرسید:" چرا این مرد اینقدر بی خیال لم داده و بلند نمی شود تلاش کند و ماهی بیشتری بگیرد ؟"
برای همین به ماهیگیر نزدیک شد و گفت: گمان نمی کنی بهتر نیست چوب را بیرون بکشی و بیش تر فعالیت کنی ؟"
مرد ماهیگیر لبخندی زد و گفت: " چوب را بیرون بکشم که چی؟" یعنی چی که چی! اگر چوب رو بیرون بکشی و بیش تر عرق بریزی، می توانی تور بزرگی بخری و ماهی های زیادی بگیری .
مرد ماهیگیر دوباره با لبخند تکرار کرد:" که چی بشود؟"
مرد تاجر جواب داد:" می توانی با فروش ماهی زیاد، پول زیادتری کاسب شوی و یک قایق بخری تا با آن ماهی های بیشتری صید کنی. اگر هم حال قایق سواری نداری ، اقلا می توانی چوب های بیشتری بخری و در همه جای ساحل فرو کنی."
ماهیگیر دوباره پرسید:" بالاخره که چی؟"
مرد تاجر که رفته رفته عصبانی می شد ، گفت:" آخر چرا نمی فهمی؟ فکرش را بکن. اگر یک قایق بخری کم کم وضعت توپ می شود و می توانی چوب ها و قایق های بیشتری بخری و برای خودت کارگر استخدام کنی، تا با چوبها و قایق هایت کار کنند و تا دلت بخواهد ماهی بگیرند."
مرد ماهیگیر با همان لحن آرام و لبخندی که از لبش محو نمی شد، برای چندمین بار تکرار کرد:" فرض کن که قایق های بسیاری خریدم و چو بهای زیادی در همه جای ساحل فرو کردم. آخرش چی؟"
مرد تاجر که از کوره در رفته بود و رنگش سرخ شده بود، فریاد زد: " چه جوری به تو حالی کنم ؟ اگر مثل بچه آدم حرف گوش کنی ، آنقدر پولدار می شوی که مجبور نشوی برای امرار معاش کار کنی. آن وقت می توانی بقیه عمرت را در این ساحل زیبا لم بدهی و بی خیال دنیا ، غروب خورشید را تماشا کنی و تا دیر نشده، از زندگی لذت ببری!"
مرد ماهیگیر که هنوز لبخند می زد، گفت:
فکر می کنی الان دارم چه کار می کنم؟!
همین!!!
ارسال یک نظر