الله


   هیچ چیز مانند او نیست. که «لیس کمثله شیء». چطور ممکن است چیزی هم ظاهر باشد و هم باطن؟ هم حاضر و هم غایب؟

   هم معرفه و هم نکره؟!

   الله یعنی ال+اله. معشوقی که با «ال» معرفه شده. یعنی معشوقی که ذاتی است. بطور ذاتی و فطری انسان می‌داندش، از قبل با او آشناست. بطور درونی با او آشناست. پس معرفه است بطور ذاتی!

اما، در عین حال، الله ناشناخته است! یعنی در حیطهٔ اندیشه و شناخت و فکر و تفکر و تصور در نمی‌آید. پس نکره است!

هم معرفه است و هم نکره!

 


علت عدم اعتماد


   بسیار مواردی دیده ‌می‌شودکه ابتدا در انتخاب خود اشتباه می‌کنند و با فردی در رابطه می‌شوند که مناسب نیست. سپس، بعد از جدا شدن، وقتی فرد مناسب را می‌یابند، نمی‌توانند اعتماد کنند! 

   علت آن نیز روشن است. به علت آسیبی که از رابطهٔ پیشین دیده‌اند.




چند نکته


   ذهن ما عادت به ملامت‌ کردن ما پیدا کرده. لذا در هر فضایی، بهانه‌ای پیدا می‌کند تا ملامت کردنش را توجیه کند، منطقی و با دلیل جلوه دهد.

   مثلاً وقتی در زمینهٔ خودشناسی یا دین و ایمان هم می‌رود، کاری می‌کند که وسایلی و بهانه‌ها و دلایلی پیدا کنیم، تا دین و معنویت و خودشناسی را هم(که باید آسان و روان باشند)، کوفتمان کند.

   نماز را، مراقبه را، معرفت نفس و خودشناسی را کوفت خودمان نکنیم. آسان بگیریم و دلپذیرش سازیم.

   انجام لم‌ها را بصورت بازی و خوشایند درآوریم.

   از رهایی، یک مدینهٔ فاضلهٔ دست‌نیافتنی نسازیم. و بواسطهٔ آن دست نیافتن، گرفتار خشم، مقایسه، حسادت نشویم. به رهایی و شدن و خلاص شدن نیاندیشیم. واقعیتِ «آنچه هست» را درک کنیم.




برجه و بر کاسهٔ حلوا نشین


   می‌گویند ترانه‌ها تجلی حرف دل مردم است، بخصوص ترانه‌هایی که محبوب می‌شوند و باصطلاح گل می‌کنند. همینطور است. هم فضا و ملودی‌های ترانه‌های گل‌کرده بنوعی نشان‌دهندهٔ وضعیت روحی کلیت جامعه است و هم اشعاری که در دوره‌ای بخصوص مورد توجه و رویکرد مردم قرار می‌گیرند.

    "یاد قدیم‌ها بخیر"، "قدیم‌ها چقدر خوب بود"، "قدیم‌ها مردم چقدر باصفا بودند، با هم خوب و مهربان بودند" و نظیر این جملات را زیاد می‌گوییم و می‌شنویم. جالب است که قدیم‌ها هم آه و افسوس قدیم‌ترها را می‌خورده‌اند! همانطور که دوستی می‌گفت ظاهراً تا بوده همینطور بوده و ما خبر نداشته‌ایم.

   حکایتی‌ است زندگی آدمیزاد! در گذشته حسرت گذشته‌ترها را می‌خورده‌ایم و الآن هم حسرت گذشته را و فردا هم لابد حسرت امروز را! لابد نه، قطعاً! از طرف دیگر هم مجذوب حرف‌ها و وعده‌ها دربارهٔ آیندهٔ بهتر هستیم. امید به آینده و اینکه "آدم به امید زنده است" و اینگونه حرف‌ها. 

  پس کی قرار است زندگی کنیم؟!

   آن حکایت شیرین و خواندنی سه مسافر و حلوایشان از مثنوی را شنیده‌ای؟ می‌گوید سه مسافر مسلمان، مسیحی و یهودی با هم همسفر شدند و در شهری کسی حلوایی به آنها داد. مسلمان گفت امشب بخوریمش، مسیحی و یهودی گفتند امشب نه، بگذاریم برای فردا. خلاصه خوابیدند و صبح بلند شدند نماز و عبادتشان را بجا آوردند و گفتند: خوب، بریم سراغ حلوا. اما بیاییم هر کس خوابی را که دیشب دیده، تعریف کند و خواب هر کس بهتر بود، کل حلوا برای او.

   قبول کردند. یهودی گفت دیشب خواب دیدم با موسی در کوه طور بودم. آنجا اتفاقات خداگونهٔ زیادی افتاد. انوار الهی تابید. صاعقه‌ها زده شد و حالاتی بر من و موسی رفت که نگو و نپرس. نوبت مسیحی شد. گفت من هم عیسی را در خواب دیدم. دیدم که با او به آسمان چهارم رفته‌ام و عجایبی در آنجا دیدم بسیار عالی‌تر از تو.

   نوبت مسلمان شد. گفت والله من هم دیشب محمد را خواب دیدم. ایشان آمد و به من گفت بندهٔ خدا چه نشسته‌ای؟ که همسفر یهودی تو در کوه طور چه نصیب‌ها که از حال و احوالات روحانی می‌برد و همراه مسیحی‌ات در آسمان چهارم چه بهره‌ها. پس:

خیز ای پس‌ماندهٔ دیده ضرر
باری آن حلوا و یخنی را بخور!

آن دو فاضل فضل خود دریافتند
با ملائک از هنر دربافتند

ای سلیم گول واپس‌مانده هین!
برجه و بر کاسهٔ حلوا نشین

پس بگفتندش که والله خواب راست
تو بدیدی وین به از صد خواب ماست

خواب تو بیداری است ای بو بطر
که به بیداری عیانستش اثر

زندگی، در ارتباط بودن با واقعیت است.
نوستالژی، دروغگویی‌ست که اصرار دارد همه چیز بهتر از آنچه واقعاً بود، بود.
و «فردا»، لاف خوشبختی می‌زند.



قدیما


   و اما نوستالژی.
   دروغگوی کثیفی‌ست که اصرار دارد همه چیز بهتر از آنچه واقعاً بود، بود.
 



انصاف


   اگر کسی از دوستان‌تان کار نادرستی انجام داد، کارهایی که درست انجام داده بوده را فراموش نکنید.

   هیچکس بی‌نقص نیست. هیچکس!


چرا نماز خواندن سخت است؟


   علت اینکه مراقبه کردن(و نه ادای مراقبه را در آوردن!) کما هو حقه کاری سخت برای هویت و شخصیت(یعنی برای ما!) است، این است که مراقبه یعنی مُردن! شما تصورش را بکنید که قرار است بنشینید و بر تمام هستی خودتان به معنی واقعی بمیرید! یعنی با همه چیز و همه کس و همهٔ باصطلاح زندگی‌تان خداحافظی کنید. ولو نیم ساعت، یک ساعت. این کار ساده‌ای نیست!

   علت اینکه ما از نماز خواندن بیزاریم و برایمان سنگین تمام می‌شود، همین است. البته نماز واقعی، نه دولا راست شدن و یک سری کلمات را بلغور کردن.

   در هر نماز، فرد با همه چیز، همهٔ داشته‌ها،  اعم از متعلقات، افراد و دوست و آشنا و همسر و بچه و فامیل و خانواده، اعم از مقام و شغل و پول و جایگاه اجتماعی، اعم از زیبایی و حتی جسمش خداحافظی می‌کند. بطور کاملاً جدی! و این کار، اصلاً شوخی نیست! کار ساده‌ای نیست.

   چرا؟ چون هویت دائماً در کار است برای اینکه فرد را در قالب اینکه «تو بواسطهٔ مجموعهٔ این داشته‌هایت، آرزوهایت و متعلقاتت کسی هستی و چیزی(بلحاظ روانی) هستی» ببرد. و با نماز، این کار هویت کاملاً مستحیل می‌شود. نابود می‌شود!

اینکه مولانا می‌گوید: 

معنی تکبیر این است ای امیم
کای خدا، پیش تو ما قربان شدیم

   دقیقاً بهمین معنی است که از همان الله اکبر ابتدای نماز، تو باید قربانی شوی! بمیری بر «خودت» بر همهٔ اینها که گفتیم. و این کار، ساده نیست! این است که اجرای حقیقت کیفیت نماز(بمعنای واقعی) بسیار سخت و سنگین است برای شخصیت.

   از طرف دیگر، لابد شنیده‌ای سخنی از پیامبر(ص) را که: نماز همچون چشمه‌ای است بر در خانه، که فرد پنج بار در روز، خود را در آن می‌شوید(نقل بمضمون). این سخن بسیار عالی‌ست. یعنی با انجام نماز، فرد از تمام تعلقات، از تمام داشته ها و آرزوها(بوسیلهٔ مردن بر آنها) خلاص می‌شود. و خدا می‌داند که چه سبکی و فراغت روانی‌یی ایجاد می‌شود. حتماً آن حالت روحی آخر نماز را تجربه کرده‌ای. انگار بلحاظ روحی، دوش گرفته‌ای. دقیقاً انگار در داخل چشمه‌ای خودت را شسته‌ای و حالت سبکی و تازه‌گی بعد از استحمام را داری.

   ما(هویت)، درست مثل بچه‌هایی که حمام کردن را خوش ندارند، از استحمام روحی بیزاریم. سختمان می‌آید!

  این اصل حرفم بود. اما یک چیز دیگر را می‌خواهم صمیمانه با شما در میان بگذارم.

   افرادی هستند که به بنده می‌گویند تو چرا اینقدر از اسلام و نماز و خدا و اینها حرف می‌زنی؟ و خیلی هم روشن است که این عزیزان، دل خوشی از این کلمات و ترمینولوژی اسلامی ندارند. و دلیل آن را هم همه می‌دانیم.

   اگر به این دوستان بگویی فلان سخن را پیامبر(ص) نگفته و مثلاً بودا گفته، یا اکهارت توله گفته، یا کریشنامورتی گفته، با دل خوش می‌پذیرند و مقاومتی نمی‌کنند، با آن بهتر کنار می‌آیند تا اینکه مثلاً بگویی پیامبر(ص) گفته یا حضرت علی(ع) گفته! آیا این نشانهٔ ارتباط سطحی نیست؟

  حیف است که انسان خودش را از این همه حکمت و تعلیمات با ارزش محروم کند فقط بواسطهٔ اینکه الفاظ و پوسته و لباسی که این تعالیم و حکمت به تن کرده، اسلامی و عربی است. 

   ما اگر اهل معنا و اهل محتوی و مظروف(بقول مثنوی) باشیم، با آن مظروف و محتوی ارتباط برقرار می‌کنیم و  دست به لجاجت و دشمنی با ظرف و لباس نمی‌زنیم. ولو عده‌ای به وسیلهٔ آن لباس، ما را آزار داده باشند.

جسمها چون کوزه‌های بسته‌سر
تا که در هر کوزه چه بود آن نگر



نوشدارو


   فردی پس از دو سال(!) نامه داده و عذر خواهی کرده بخاطر دروغ‌هایی که دو سال پیش گفته و میانهٔ دو دوست و چند نفر را بهم زده. درست مثل کسی که بعد از گذشت چند سال، نامهٔ عذرخواهی نوشته و از کسانی که فرزندانشان را، بواسطهٔ عملکرد وی، از دست داده‌اند و آسیب دیده‌اند، معذرت‌خواهی کرده است!

   عجیب است که انسان‌ها فکر می‌کنند هر وقت عذرخواهی کنند، دیر نیست! فکر می‌کنند هر وقت بخواهند، می‌توانند عواقب عمل‌شان را برگردانند!

بسیاری از فرصت‌های زندگی برگشت‌ناپذیرند.




زندگی


   آنچه تو می‌بینی، آنچه تو عمل و رفتار می‌کنی واقعیت دارد.

   نه آنچه تو فکر می‌کنی.



شعور

   وقتی کسی در رابطه زناشویی‌اش و مسائلی که پیش می‌آید، عذرخواهی می‌کند، این به این معنی‌ست که «تو و رابطه‌ام با تو از من و غرورم برایم بیشتر اهمیت دارید.»

بهمین سادگی!

دنفسوگ

خواهی نشوی همرنگ،
رسوای جماعت شو

ارتباط


   واقعی باشیم.



جاست فرندز

هرگز نمی‌توانید با کسی که عاشق او بوده‌اید، دوست معمولی باشید.

اگر می‌توانید، از دو حال خارج نیست: یا عاشق وی نبوده‌اید، یا عاشق وی نبوده‌اید!

تعکیس


   منِ انسانِ اسیر هویت، بطور کلی نگاهم به رفتار و اعمال دیگران اینگونه است: هر رفتاری دیگران می‌کنند، برای این است که بگویند: «من اینطورم. من این صفت را دارم.»

   مثلاً: اگر می‌بینم کسی دارد به دیگری کمک می‌کند، این عمل او را اینطور می‌بینم که: «دارد ادعای آدم خوب بودن می‌کند».
(سخن بر سر اینکه دیگران چه نیتی دارند یا ندارند، نیست. آن، حرفی دیگر است. سخن بر سر اینست که من چرا رفتار دیگران را اینطور می‌بینم؟)

چرا؟
   چرا من نیت دیگران از انجام عمل‌شان را اینگونه تعبیر می‌کنم؟ و بطور کلی چنین رویکردی نسبت به دیدن رفتار دیگران دارم؟

   چون خودم اگر کاری انجام دهم، به این نیت انجام می‌دهم که بگویم: من اینگونه آدمی هستم.
   یعنی از انجام یک عمل، برای خودم فلان صفت را قائل می‌شوم. (و خود فرد از این موضوع، یعنی از اینکه دائم در حال تعبیر از اعمال خودش است، بی‌خبر است. به علت شرطی‌شدگی... که بطور مفصل در دوره خودشناسی دربارهٔ آن صحبت شده.)
   لذا این نوع نگرش را به رفتار دیگری و دیگران نیز تعمیم می‌دهم. یعنی وقتی می‌بینم فردی دیگر نیز یک کاری می‌کند، پیش خودم فکر می‌کنم او هم برای اینکه ادعا کند فلان صفت را دارد، این عمل را انجام می‌دهد.
همان مثل معروف: کافر همه را به کیش خود پندارد.

   لذا خیلی مفید است که درست وقتی دارم عمل کسی را قضاوت و تعبیر می‌کنم، نکتهٔ فوق را به یاد بیاورم و از خودم بپرسم که: «آیا این صفتی که دارم به این فرد و عملش نسبت می‌دهم، آیا در حقیقت خلق و خوی خود من نیست؟» و بر آن بخوبی و با صراحت و صداقت، تأمل کنم.

ای بسا ظلمی که بینی در کسان
خوی تو باشد در ایشان، ای فلان




دم عیسی صبح


   اگر می‌توانید سحرخیزی کنید. اگر نمی‌توانید، فاصلهٔ فجر تا طلوع را بیدار باشید. به نماز و مراقبه و مناجات بگذرانید. یا نه؟ به پارکی برای پیاده‌روی و خلوت با خودتان بروید. بدون بردن کتابی حتی. بدون گوشی مبایلی.

   بیدار و مراقب بودن در این زمان بسیار پربرکت است برای حال درونی‌تان. بعدش اگر خواستید، بخوابید. خیلی هم خوب. اما این مدت زمان بین سحر، یا فجر تا طلوع را بیدار باشید.

به غنیمت شمر ای دوست دم عیسی صبح
تا دل مُرده مگر زنده کنی، کاین دم از اوست


چند چکیده مباحث


۱. زمان توهم است.
۲. ماده توهم است.(به معنی‌یی خاص. توضیح آن در دوره خودشناسی آمده است.)
۳. مرگ صرفاً تغییری در فرم است.
۴. ذهن «واقعیت» را خلق می‌کند.
۵. عشق بطور واقعی(ملموس) می‌تواند جهان را تغییر دهد.




ماه و پشت ابر


   حقیقت هیچگاه و هیچگاه برای همیشه پنهان نمی‌ماند. امروز نه، فردا بالاخره آشکار می‌شود.



چرا؟


علت ناراضی بودن ما از خودمان، از وجود روانی‌مان چیست؟
چرا همیشه احساس نقص داریم؟
چرا همیشه در احساس حسرت بسر می‌بریم؟
چرا احساس می‌کنیم باید چیزی بشویم؟
چرا می‌خواهیم جای دیگران باشیم؟
چرا همیشه منتظر آمدنِ بعداً و آینده هستیم؟




طلب!؟


یار را چندان بجویم جد و چست
که بدانم که نمی‌بایست جست!



جدل


   در بحث ها و مجالس، کلی موضوع هست که طرفین می توانند روی آنها توافق کنند و همدل شوند و همان موضوع را بسط دهند و کلی برکت از آن درآید. ولی می بینیم عملا می‌روند سراغ جایی از بحث، که اختلاف‌برانگیز است! جایی که از آن بحث و جدل دربیاید... که آتش خشم و اختلاف و «یالله دفاع کن» را روشن کند!


دورهٔ سوگواری

   کسی در رابطه‌ای بوده است و آن رابطه، بدلیل مناسب نبودن آن دو برای هم، تمام شده است. اکنون بارها و بارها ذهنش یاد آن فرد می‌کند، دلش تنگ می‌شود، دردش می‌آید، رنج می‌کشد و تمام حواشی و تبعات مربوط به جدایی.

   این‌ دردها و دلتنگی‌ها بخشی از پروسهٔ جدا شدن است، دورهٔ سوگواری یا همان mourning، که باید با مراقبتی دقیق(اگر می‌شناسید، زیر نظر فردی شایسته) طی شود.

   اما نکتهٔ مهم این است که: این دلتنگی‌ها به هیچ وجه دلیل بر این نیست که آن فرد، فرد مناسبی بوده است و باید تماس گرفت و برگشت به او.



رابطه

خیلی گرم و پر شور و قویاً حمایت کنید همسر و همدمتان را در علایقش. و کسی را برای زندگی انتخاب کنید که حمایت‌گر شما در عشق و علاقه‌تان باشد.

ماه و سگ


   شما اگر یک آدم معمولی باشی، خوب یا بد، یا حتی اگر پاک و پیغمبر باشی، یا ناپاک و سفاک و خونریز باشی، بهرحال کسانی هستند که به شما خشم بورزند، حسادت کنند.

   بنابراین شما کار خودت را بکن. به روش پاکی و صداقت زندگی‌ات را بکن و بگذار هر چه دلشان می‌خواهد بگویند و فکر کنند.

هین تو کار خویش کن ای ارجمند
زود کایشان ریش خود برمی‌کنند



اولویت


   یکی از معانی «لا اله الا الله» این است که هیچ معبود دیگری در حقیقت معبود تو نیست، ای انسان. هر معشوقی، هر چیزی که ذهن و زندگی تو محور آن است، باطل است!

   یعنی محور و کعبه و قبله و مرکز زندگی‌ات اگر غیر از حق باشد(نیستی، عدم، الله)، زندگی‌ات گرفتار اعوجاج و انحراف و بیهودگی‌ست. در مسیر سالمش نیست. و بالتبع احساس خوشبختی و سبکی در زندگی‌ات، در تو، وجود نخواهد داشت.

   تمام آن افکار و آن ارزش‌های اجتماعی که دائماً ذهن ما آنها را قبله و معشوق و محور و معیار زندگی قرار داده، همه خدایان غیرواقعی‌اند. اینها حق نیستند. ما، متاسفانه، اینها را می‌پرستیم. توجه ما، دغدغهٔ ما، محور ما اینها شده‌اند. این مفهوم شرک است. 

   آیا لحظه به لحظه آنچه واقعاً دارد در ذهن من می‌گذرد و من دغدغه‌اش را دارم، کسب ارزش‌های اجتماعی نیست؟ آیا من دائماً نگران قضاوت تو، قضاوت عمه و خاله و دوست و رفیق نیستم؟ آیا به دنبال تایید و به به شنیدن و جلب نظر دیگران نیستم؟ خیلی روشن است که اینها همه معشوق‌هایی هستند که من دارم. و همه فکرند و توهم!

   چرا توهم؟ 
آن لحظه که من دارم به قضاوت تو فکر می‌کنم، به اینکه چه بگویم، چه بکنم که در چشم تو و دیگران قابل توجه جلوه کنم، آن «تو» و آن «دیگران» دقیقاً در آن لحظه چه هستند؟ آیا جز این نیست که افکار خود من هستند؟! و این یعنی توهم. خدای من یک مشت فکر و وهم است. خدایان من!

   «الله اکبر» یعنی خدای واقعی والاتر از آن است که وصف شود. در حیطهٔ اندیشه و فکر واقع شود. «سبحان الله» یعنی خدای واقعی منزه و پاک است از وصف شدن و به تصویر ذهنی در آمدن. 

آنچه اندیشی پذیرای فناست
آنچه در اندیشه نآید آن خداست

   این یعنی عدم و سکوت ذهنی(نبود هیچ فکری در زمینهٔ معنویت)، این همان خداست. یعنی ای انسان، معشوق تو(اله یعنی معشوق) و معبود تو(عبد یعنی هموار شده، تسلیم شده) فقط و فقط حقیقت است، سکوت درونی توست، نیستی‌ست. نه این همه افکار و ارزش‌ها و دغدغه‌ها که دائماً نگران آنها هستی و دلت برای آنها می‌تپد! آنها همه خدایان خیالی و توهمی‌اند. دور آنها نگرد! آنها را طواف نکن!

   محور و سمت و سوی زندگی‌ات را از آنها برگردان، تغییر بده. حق را در اولویت زندگی‌ات قرار بده. بگذار هر چه می‌خواهد بشود، بشود. هر چه!

مگر به روی دل‌آرای یار ما ور نی
به هیچ وجه دگر کار برنمی‌آید
(حافظ)


محور


   یکی از معانی «لا اله الا الله» این است که هیچ معبود دیگری در حقیقت معبود تو نیست، ای انسان. هر معشوقی، هر چیزی که ذهن و زندگی تو محور آن است، باطل است!

   یعنی محور و کعبه و قبله و مرکز زندگی‌ات اگر غیر از حق باشد(نیستی، عدم، الله)، زندگی‌ات گرفتار اعوجاج و انحراف و بیهودگی‌ست. در مسیر سالمش نیست. و بالتبع احساس خوشبختی و سبکی در زندگی‌ات، در تو، وجود نخواهد داشت.

   تمام آن افکار و آن ارزش‌های اجتماعی که دائماً ذهن ما آنها را قبله و معشوق و محور و معیار زندگی قرار داده، همه خدایان غیرواقعی‌اند. اینها حق نیستند. ما، متاسفانه، اینها را می‌پرستیم. توجه ما، دغدغهٔ ما، محور ما اینها شده‌اند. این مفهوم شرک است. 

   آیا لحظه به لحظه آنچه واقعاً دارد در ذهن من می‌گذرد و من دغدغه‌اش را دارم، کسب ارزش‌های اجتماعی نیست؟ آیا من دائماً نگران قضاوت تو، قضاوت عمه و خاله و دوست و رفیق نیستم؟ آیا به دنبال تایید و به به شنیدن و جلب نظر دیگران نیستم؟ خیلی روشن است که اینها همه معشوق‌هایی هستند که من دارم. و همه فکرند و توهم!

   چرا توهم؟ 
آن لحظه که من دارم به قضاوت تو فکر می‌کنم، به اینکه چه بگویم، چه بکنم که در چشم تو و دیگران قابل توجه جلوه کنم، آن «تو» و آن «دیگران» دقیقاً در آن لحظه چه هستند؟ آیا جز این نیست که افکار خود من هستند؟! و این یعنی توهم. خدای من یک مشت فکر و وهم است. خدایان من!

   «الله اکبر» یعنی خدای واقعی والاتر از آن است که وصف شود. در حیطهٔ اندیشه و فکر واقع شود. «سبحان الله» یعنی خدای واقعی منزه و پاک است از وصف شدن و به تصویر ذهنی در آمدن. 

آنچه اندیشی پذیرای فناست
آنچه در اندیشه نآید آن خداست
(مثنوی معنوی)

   این یعنی عدم و سکوت ذهنی(نبود هیچ فکری در زمینهٔ معنویت)، این همان خداست. یعنی ای انسان، معشوق تو(اله یعنی معشوق) و معبود تو(عبد یعنی هموار شده، تسلیم شده) فقط و فقط حقیقت است، سکوت درونی توست، نیستی‌ست. نه این همه افکار و ارزش‌ها و دغدغه‌ها که دائماً نگران آنها هستی و دلت برای آنها می‌تپد! آنها همه خدایان خیالی و توهمی‌اند. دور آنها نگرد! آنها را طواف نکن!

   محور و سمت و سوی زندگی‌ات را از آنها برگردان، تغییر بده. حق را در اولویت زندگی‌ات قرار بده. بگذار هر چه می‌خواهد بشود، بشود. هر چه!

مگر به روی دل‌آرای یار ما ور نی
به هیچ وجه دگر کار برنمی‌آید
(حافظ)