محور

اساس و محور یک خانواده، زن است، نه آنچنان که پنداشته می شود، مرد.

وای اگر زن، به هر دلیل و به مقصری هر کس، بد اخلاق و ناراضی شود!

سر و خاک


گر چه دوریم، به یاد تو قدح می‌گیریم
بعد منزل نبود در سفر روحانی

سر عاشق که نه خاک در معشوق بود
کی خلاصش بود از محنت سرگردانی؟

ای نسیم سحری، خاک در یار بیار
که کند حافظ از او دیدهٔ دل نورانی



عیدی


چو عارف را و عاشق را به هر ساعت بود عیدی
نباشد منتظر سالی که تا ایام عید آید‬‎

   نظر باینکه در لحظه سال تحویل اتفاق خاصی نمی‌افتد، بلکه هر روز و هر لحظه می‌تواند یک شروع و یک تحول باشد، و این شور و هیجانی که هنگام «تحویل سال» رسمی جمع و اجماع را فرا می‌گیرد و دائم بهم تبریک «عرض می‌کنیم»،‌ چیزی جز جوگیر شدن و احساساتی شدن و خودباختگی و عرض «خر برفت و خر برفت» نیست، مفید است به عنوان یک تمرین، دوستان از «عرض تبریک و تهنیت و آرزوی سالی خوش و ...» و بطور کلی از این قالب و کلیشه اجتماعی، پرهیز نمایند.
عدم همسویی با اجماع، تمرینی مفید در جهت عدم خودباختگی به نُرم‌هاست. تا اتوریتهٔ جمع و اجماع از چشم اهمیت ذهن بیفتد. 

 I wonder what we mean by a new year. Is it a fresh year, a year that is totally afresh, something that has never happened before? When we say something new, though we know that there is nothing new under the sun, when we talk about a happy new year, is it really a new year for us? Or is it the same old pattern repeated over and over again? Same old rituals, same old traditions, same old habits, a continuity of what we have been doing, still are doing, and will be doing this year.
So, is there anything new? Is there anything that is really afresh, something that you have never seen before? This is rather an important question, if you will follow it - to turn all the days of our life into something which you have never seen before. That means a brain that has freed itself from its conditioning, from its characteristics, from its idiosyncrasies and the opinions, and the judgements, and the convictions. Can we put all that aside and really start a new year? It would be marvellous if we could do that. Because our lives are rather shallow, superficial, and have very little meaning. We are born, whether we like it or not we are born, educated - which may be a hindrance too. Can we change the whole direction of our lives? Is that possible? Or are we condemned forever to lead rather narrow, shoddy, meaningless lives. We fill our brains and our lives with something which thought has put together. This is not a sermon. Probably in all the churches of the world, New Year will be - and in all the temples and the rest of it - they will continue in the same old way, the same old rituals, pujas and so on and so on. Can we drop all that and start anew with a clean slate and see what comes out of that, with out hearts and minds?
k.

   نمی‌دانم منظورمان از سال جدید چیست. سالی که کاملاً جدید است؟ چیزی که هرگز اتفاق نیفتاده باشد؟ ‌وقتی می‌گوییم چیز جدید - در حالی که می‌دانیم هیچ چیز زیر این خورشید جدید نیست- وقتی می‌گوییم سال نو، آیا به‌راستی برایمان سالی نو است؟ یا همان الگوی تکراری قدیمی است که مدام تکرار می‌شود؟ همان تشریفات و سنت‌ها و عادت‌های قدیمی، و استمراری از آنچه انجام داده‌ایم و انجام می‌دهیم و امسال هم همانها را تکرار خواهیم کرد؟


   پس آیا چیز جدیدی اصلاً وجود دارد؟ چیزی که واقعاً تازه باشد؟ چیزی که هرگز قبلاً دیده نشده؟ این سوال نسبتاً مهمی است، اگر آن را دنبال کنید، تمام روزهای زندگی‌مان به چیزی تبدیل می‌شود که قبلاً هرگز ندیده‌اید. آن بدین معناست که ذهن خودش را از شرایط، ویژگی‌ها، مشخصه های فردی و از نظرات و قضاوت‌ها و عقاید خودش آزاد کرده باشد. آیا می‌توانیم همه این‌ها را کنار بگذاریم و حقیقتاً یک سال نو را آغاز کنیم؟ بسیار شکوهمند خواهد بود اگر بتوانیم چنین کنیم. زیرا زندگی ما برعکس، سطحی، بی‌مایه و بسیار کم معناست. ما، چه دوست داشته باشیم چه نه، به دنیا آمده‌ایم، آموزش دیده‌ایم - آموزشی که در حقیقت ممکن است مانع یادگیری واقعی هم باشد. آیا می‌توانیم جهت زندگی‌مان را بطور کامل تغییر دهیم؟ آیا ممکن است؟ یا محکومیم تا ابد در همین مسیر محدود، تقلیدی و بی‌معنا حرکت کنیم؟ ما ذهنمان و زندگی‌مان را با چیزهایی پر می‌کنیم که فکر سر هم بندی کرده. این حرف، موعظه و سخنرانی نیست. مراسم سال نو را همه جا برگزار می‌کنند. ادامه و تکرار همان روش و آداب و سنن کهنه و قدیمی همیشگی. آیا می‌توانیم همه آنها را رها کنیم و با زیرساختی پاک و تازه آغاز کنیم؟ و ببینیم چه از آن بیرون می‌آید؟ از قلب و ذهنی باز.



گول مالش


  اینکه دو نفر «عاشق» هم می‌شوند و بطور قطع می‌بینند اگر با هم زندگی مشترک تشکیل دهند، همه چیز خوب پیش خواهد رفت، هر مشکل مالی داشته باشند حل می‌شود و غیره، به علت ترشح هورمونهاست. این احساسات و بخصوص آینده‌بینی‌ها و خوشبینی شدید و قطعی به آینده‌شان، بدلیل اثر این هورمونهاست.

   در حقیقت، طبیعت در حال گول مالیدن سر آنهاست تا به خواستهٔ خودش،‌ تولید نسل، برسد. وقتی این کار انجام شد، هورمونها فروکش می‌کند و آنها می‌مانند و یک سری مشکلات واقعی مالی. که انتظار اثر هورمونها بر این مشکلات، توهمی بیش نیست. تازه اگر اثری از هورمونها باقی مانده باشد!



خلاف‌آمد


   وقتی شما آنگونه رفتار نمی‌کنید که دیگری می‌خواهد، روی باطنی آن فرد بالا می‌آید و قابل مشاهده است.

   اگر کسی را می‌خواهید بشناسید، برعکس میل و عقایدش رفتار کنید.

   و اگر خودتان را می‌خواهید بشناسید، در موقعیتهایی قرار بگیرید که خلاف میل‌ و عقایدتان باشد. سپس افکار، واکنش و رفتار ذهن‌تان را مشاهده کنید. فقط مشاهده!




گره


   آیا تابحال به اعماق آنچه درونمان می‌گذرد دقت کرده‌ایم؟ اینکه میل شدید داریم به گره زدن احساس قرار، آرامش و توقف جستجوی خوشبختی، به انجام کاری یا تحصیل چیزی.

   اگر خوب دقت کنیم، می بینیم ذهن شدیداً احساس رضایتش را گره زده به اینکه کار یا کارهایی را تمام کند، یا چیزهایی را بدست بیاورد.

   مثلاً «اگر من ماشین بخرم»، «اگر فلان گوشی رو بخرم»، «اگر فلان چیز یا کس رو داشته باشم»، و نظایر اینها. اینها همه مصداقهای این موضوع هستند. ما، اگر بخواهیم عمیق شویم، از سطح مصداقها باید بگذریم، برویم سراغ اصل آن میل، میل گره زدن احساس آرامش به انجام کاری یا تحصیل چیزی. این مثالها فقط مصداقهایش هستند. خودش، خودش را درک کنیم و با آن رو در رو شویم. 
ذهن، خیلی که بخواهد رو شود، فقط مصداقها را نشان میدهد. برویم در عمق.
مثل رودخانه ای که در جریان هست و روی آن، برگ و شاخه و تنه درخت و ... هست. این برگ ها و شاخه ها و تنه درختها مصداقها هستند. حالا حرف اینست که خود جریان زیرین، یعنی جریان رودخانه را درک کنیم. حساً.
 



طلب قرار


آرامش یک کیفیت ایستا و ثابت نیست. در مباحث گفته ایم که روان انسان در حرکت است. پویا است. مثل رودخانه. که در حال حرکت است. ثابت نیست، مثل یک مثلا مرداب.

وقتی ما تجربه ای از «حال خوب و زیبا» یا «آرامش» و یا هر تجربه خوب دیگری داریم، آن تجربه ساعاتی بعد، یا روز بعد، تمام شده و رفته است. اما ذهن از آن یک خاطره می سازد. (خواهش میکنم ضمن خواندن این مطالب به ذهن خودتان دقت کنید که آیا منطبق بر این مطالب هست یا نه.) ذهن از آن تجربه که تمام شده، یک تصویر فیکسه و ثابت، یک خاطره می سازد. و از این به بعد، در حقیقت به آن می چسبد. می خواهد آن تجربه را «حفظ» کند. نگه دارد. در حقیقت آن لذت را، می خواهد حفظ کند. و تکرار کند.
این تلاش و تقلا برای حفظ آن باصطلاح «آرامش»(در حقیقت خاطره)، خودش موجب ناآرامی می شود. یعنی نقض غرض.

کار مفید این است: مرگ! مردن بر هر لذت و تجربه ای که در گذشته بوده. لذت بخش و یا رنج آور.

وقتی بر گذشته بمیریم، (نه اینکه فشار برای فراموش کردنش بیاوریم!)، بلکه یعنی رهایش کنیم و از چشم اهمیت بیاندازیمش، خودبخود حالتی نو و تازه خواهد آمد. تجربه ای جدید که ممکن است مشابه تجربه قبلی باشد یا نباشد. مهم نیست. بهر حال از اسارت تلاش برای حفظ تجربه قبلی رها شده ایم.

جملهٔ بی‌قراری‌ات از «طلب قرار» توست
طالب بی‌قرار شو، تا که قرار آیدت

قرار یعنی آرامش

جدایی


   بسیاری افراد، وقتی از همدیگر جدا می‌شوند، بهتر همدیگر را می‌شناسند!




«اختیار»!


من که اصرار ندارم تو خودت مختاری
یا بمان، یا که نرو، یا نگهت می‌دارم



می‌ندانم


   اگر همه چیز را می‌فهمی و برای همهٔ سوالها جواب داری، یک سلامی هم به حماقت کن!



بند بازی

اگر دیدید کسی که در رابطه با وی هستید، بر روی نِرو شما راه می رود و با روان شما بازی هایی انجام می دهد، همانجا رابطه را قطع کنید. و بدانید که او فردی بیمار است.

در عشق واقعی، عشقی که از سر سلامت روحی ست، بازی با روان وجود ندارد. کسی که چنین کارهایی می کند فاقد عشق است.

ماه و ابر


   همیشه حقیقت دیر یا زود، با گذشت زمان، روشن می‌شود. 


سلاح


   معروف است و می‌دانیم که «گریه سلاح زن است».

   سلاح مرد چیست؟



هشت مارس


   اساساً بقدری مفهوم واقعی زندگی مسخ شده، که گیریم حق و حقوق هم بطور تمام و کمال به زن داده شده بود، آیا انسان بر مدار سلامت هست که بتواند از این حق و حقوقش استفاده سالم بکند؟!

 اصولا حالا که مرد حق و حقوق داشته و زیادی هم داشته چه گلی به سر زندگیش زده که اگر زن داشت، می زد؟!

 اوضاع خیلی خیلی بلبشوتر از اینهاست. 



دوست

دوست سطحی آنچه درباره تو می گویند را باور می کند، دوست واقعی آنچه خودت هستی را باور دارد.

یک نامه

سلام آقای پانویس.
بیست دقیقه پیاده روی کردم و به اتفاقهای امروز و چند سال اخیر نگاه کردم.دیدم اصلا خودم رو دوست نداشتم تا حالا.همیشه از تنها شدن میترسیدم.برای همین آویزون این و اون...حتی کسایی که دور بودن.حتی کسایی که از دیدنشون متنفر بودم.و کسایی که میدونستم دارن دروغ میگن...خیلی اسفناکه.نه؟
اینکه روی پیشونی م زده بودم انگار : من خودم را دوست ندارم لطفا مرا دوست داشته باشید.من از خودم فراری ام.لطفا به من پناه دهید....
نمیدونم این دانستن ها کمک میکنه این برچسب رو از خودم بکنم یا نه ... ولی دردناک بود...
من سی سالمه پانویس.
بگین تا 5 سالگی توی عالم بچگی بودم..25 ساله دارم گدایی میکنم که کسی پیشم باشه تا با خودم نباشم؟
25 ساله دارم به تایید دیگران در درونم میرقصم و به تکذیبشون خودمو شلاق میزنم؟؟
چه کردم با خودم؟؟؟
میرفتم کوه...اما توی کوه هم ذهنم درگیر دیگران بود...من هیچ وقت با خودم تنها نشدم...

---
سوال خوبیه که آدم از خودش بپرسه: آیا هرگز واقعاً تنها بوده ام؟

دهن‌کجی


   یکی از علتهای اصلی رویکرد شدید مردم به روانشناسی و فرقه‌های موسوم به «معنوی»، زده شدن آنها از دین است، متاسفانه.

   عموم مردم دین‌شان را به افراد گره می‌زنند و خودشان محقق مستقل نیستند. لذا اگر انحراف و ناهنجاریهایی در عملکرد آن افراد ببینند، دین‌شان نیز از اساس آسیب می‌بیند و متزلزل می‌شود. و برای جبران فقدان تعالیم معنوی رو به سیستمها و فرقه‌های روانشناسی و باصطلاح «معنوی» می‌آورند.

   اینکه دیده می‌شود بطور چشمگیری مردم جملات قصار حکمت‌آمیز را از این و آنی که برچسب دینی ندارند(مانند نویسندگان و سخنوران مشخصاً غیردینی) دست بدست می‌کنند، علتش همین جریان است.

   این رفتار مردم در حقیقت، واکنش و دهن‌کجی به وضعیت معنوی جاری در جامعه است. علاوه بر «عطش معنوی».


ایده


   اگر استطاعتش را داشتم، قطعاً موسسه‌ای فرهنگی راه‌اندازی می‌کردم تا با محصولات فرهنگی‌اش برای عموم خانواده‌ها، مردم از شر و انصافاً شر و نکبت این همه خزعبل پناه می‌گرفتند. 



تلخ یا شیرین؟

شما کدام را می پسندید؟

واقعیت تلخ را یا دروغ شیرین را؟

فهم زیان


ز نقد و جنس خود آگه نئی در این بازار
اگر به فهم زیان هم رسیده‌ای، سود است!
 

همین که آگاهی در مورد خسران گذشته پیدا کرده‌ام، منفعت است. منفعتی بزرگ.
چه بسیار انسانهایی که تا آخر عمر بر همان منوال خسران، با کله پیش رفته و می‌روند.



شبح و درد واقعی

اصل موضوع خودشناسی این است که تمام این «بلا» یک پندار است، خیال است و فکر. و تمام!
آنچه ما به آن «مبتلا» شده‌ایم، توهم‌مندی است. و این توهم فقط توهم است! واقعیت نیست!
(اینکه این توهم‌آلود شدن تبعاتی و اثراتی واقعی دارد در روان و زندگی واقعی دارد، البته درست است. ولی اصل قضیه یک مرکز از جنس فکر است و غیرواقعی.)
تشبیهاً مثل اینکه من فکر می‌کنم در اتاقم شبح هست. شبح یک موجود خیالی است و واقعیت ندارد. ذهن من این شبح را متوهم شده است.
حال، من از این شبح فرار می‌کنم و می‌دوم در اتاق. پایم می‌خورد به میز و صندلی و آسیب می‌بیند. آسیب واقعی.
این پای آسیب‌دیده و درد آن، واقعی است. منشاء آن، فرار از شبح، فرار از یک موجود خیالی و غیرواقعی است. اما درد پایم واقعیت دارد.
افسردگی، ملال‌آلود بودن و رنج و دعواهای بین انسانها که منشاء هویتی دارند، واقعیتند! درست مانند درد پای من. اما همه آنها مأخوذ از یک پندارند. پندار «خود». «من».

در پاسخ این سوال که «ممکنه دیر شده باشه» و «درمان...»، چیزی که وجود ندارد، «درمان» برای آن معنی ندارد! فقط باید عمیقاً متوجه شویم که نیست! آن چیزی که من فکر می‌کنم هستم، نیست!
این آگاهی هر چه بیشتر عمق پیدا کند، رهایی از این خیال‌مندی ساده‌تر میسر می‌شود.
شناخت خصوصیات این پندار، بسیار کمک‌کننده است.