نشد


به خداحافظی تلخ تو سوگند، نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه‌ای بند نشد

لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند، نشد

با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچ کس، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد

هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد

خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد!




عتاب


   به اخمت خستگی در می‌رود، لبخند لازم نیست
   کنار سینی چای تو اصلاً قند لازم نیست



خیال تو


چو خیال تو درآید به دلم رقص‌کنان
چه خیالات دگر مست درآید به میان


گرد بر گرد خیالت همه در رقص شوند
وان خیال چو مه تو به میان چرخ‌زنان


سخنم مست شود از صفتی و صد بار
از زبانم به دلم آید و از دل به زبان

سخنم مست و دلم مست و خیالات تو مست
همه بر همدگر افتاده و در هم نگران



آرزوست


   یادش بخیر، قدیمها حداقل در داستانهای مادربزرگها دیوهایی بودند که می‌گفتند «بوی آدمیزاد میاد» !



هر چه بودش


   این فقط قماربازها هستند که به آستان حقیقت راه دارند.

   ببخشید، پاک‌بازها.



وفا

 


   این جمله رو نمی‌دونم شنیده‌ای یا نه که: «همون کسی باش که سگت فکر میکنه هستی!»

   سگها رو هم که می‌شناسی. می‌میرند برا صاحبشون.

   یکی گفت: خدایا من سگت، تو هم صاحبم. همونی باش که من فک می‌کنم هستی.

   خدا هم فی‌الفور بهش گفت: واقعا به من که اصالت انسانیت هستم، ذات و فطرت پاکت هستم، وفاداری؟!

   تو وفا کن به ذات خودت، قلبت رو سلیم نگهدار، «کاو بنده‌پرور آید».




مداقه


   کسی که باید مورد مداقه و بررسی قرار گیرد، خودم هستم، ذهن و فعالیتهای ذهن خودم است، نه حرفهای فلان کس، فلان فیلسوف، فلان عارف، فلان نویسنده.

   اگر اشاره‌ای از کسی بتواند فایده داشته باشد، فایده‌اش وقتی رو می‌شود که من با آن اشاره به درون خودم، به ذهن خودم توجه و دقت کنم. یعنی با آن اشاره به درونم بروم و خودم(ذهن) را مورد دقت، نگاه و بررسی قرار دهم. (آن هم دقت و بررسی‌ئی بدون رد و قبول، بدون ملامت یا تحسین.)



ارتزاق


   به همان اندازه که می‌توان خیرخواهی یک دندانپزشک هنگام توصیه‌هایش به مردم برای رعایت سلامت دندان را باور کرد، می‌توان خیرخواهی یک روانشناس را هنگام تحلیل‌های روانکاوانه‌اش باور کرد.

   نان روانشناس از پهلوی «خود» درمی‌آید.



شازده


عزیزا،

کاسهٔ چشمم
سرایت

میون هر دو چشمم
جای پایت

ازون ترسم
که غافل پا نهی باز

نشینه خار مژگونم
به پایت




بیمارستان روانی


   قطعهٔ زیر را رحتای عزیز فرستاده. گفتم بد نیست شما هم بخوانی:


برای ملاقات شخصی به یکی از بیمارستان‏‎های روانی رفتیم. بیرون بیمارستان غلغله بود. چند نفر سر جای پارک ماشین دست به یقه بودند. چند راننده مسافرکش سر مسافر با هم دعوا داشتند و بستگان همدیگر را مورد لطف قرار می‏‎دادند.

وارد حیاط بیمارستان که شدیم، دیدیم جایی است آرام و پردرخت. بیماران روی نیمکت‎‏ها نشسته بودند و با ملاقات کنندگان گفت‏‎وگو می‏‎کردند.

بیماری از کنار ما بلند شد و با کمال ادب گفت: من می‏‎روم روی نیمکت دیگری می‏‎نشینم که شما راحت‏‎تر بتوانید صحبت کنید.

پروانه زیبایی روی زمین نشسته بود. بیماری پروانه را نگاه می‏‎کرد و نگران بود که زیر پا له شود. آمد آهسته پروانه را برداشت و کف دستش گذاشت تا پرواز کند و برود.

ما بالاخره نفهمیدیم بیمارستان روانی این‏‎ور دیوار است یا آن‏‎ور دیوار.

از کتاب «کمال تعجب»، عمران صلاحی، نشر پوینده، 1386


فاصله ایمنی


   ناپاکی مانند کامیونی پر از مواد منفجره است که در مسیر زندگی در کنار یا جلوی انسان در حال حرکت است. باید هشیار بود که به آن نزدیک نشد و همواره فاصلهٔ ایمنی از آن را حفظ کرد.




دوزخرفات


میوه می‌خوری؟ گه می‌خوری!

- حالا این جد ما یه کاری کرد، شما به دل نگیر. جوانی کرد، خامی کرد، اشتباه کرد! جورشم کشید. الانم خودت می‌دونی پشیمونه. شما باید بزرگی کنی. بخشش آقا. لذتی که بخشش داره، تو انتقام نیست. تازه از من بپرسی، درست نیست که اگر یکی یک کار بدی کرد، یکی دیگه بخواد حساب پس بده. حالا هم خیلی وقت از آن جریان می‌گذره. خوبیت نداره که کینهٔ کسی به دلت بمونه. بیا و شما چشم رو هم بذار، بلکه این قضیهٔ قدیمی هم بالاخره حل و فصل بشه. انگار نه انگار که درختی بود و سیبی. تازه یک سیب که ارزش این حرف‌ها را نداره. ناسلامتی ما یک زمانی اشرف مخلوقات بودیم. سیب که هیچی، خودم یک کارتن پرتقال واشنگتنی می‌دم به اون پیک هواییت، جبرییل. شما بذار بروبچه‌ها بیایم سر خونه زندگی‌مون. دیگه هم غلط می‌کنه کسی بخواد میوه بخوره.



پیشنهاد


   هر وقت فکرهای نارضایتی از وضع مادی زندگی‌ات بجانت افتاد، یک سر به مدرسهٔ نابیناها بزن.

   حداقل تا چند روزی حالت خوب میشه. تضمینی!



زمزمه


   چشم ما دیدهٔ خفاش بود ورنه تو را
   جلوهٔ حسن به هر کوی و دری نیست که نیست

   موسی‌ئی نیست که دعوی «أنا الحق» شنود
   ورنه این زمزمه اندر شجری نیست که نیست


همراه

​ 
   اندر غزل خویش نهان خواهم گشت
   تا بر لب تو بوسه زنم چونش بخوانی



قول


   یکی از معیارهای اصلی برای شناخت خودمان(و بعد، دیگران)، میزان پایبندی‌ و وفاداری‌مان به قولی‌ست که می‌دهیم. همین قولهای کوچیک کوچیک.



پدر مهربانم!


   ای کاش در این ویدیوهایی که سربازهای امریکا را نشان می‌دهند که از جنگ برگشته‌اند به خانواده‌شان و سورپرایزی برای فرزندان و اهل خانه‌شان هستند، یکی از بچه‌های آنها را نشان می‌دادند که از پدر می‌پرسد: «پدر جان، چند نفر را کشته‌ای؟».


کار


   به ما یاد داده‌اند که هر چه بیشتر کارهایی برای انجام دادن داشته باشیم و سرمان شلوغ باشد، احساس مهم‌تر بودن و مفیدتر بودن داشته باشیم، متاسفانه!



لبهٔ تیغ


   یار دارد سر صید دل حافظ، یاران!
   شاهبازی به شکار مگسی می‌آید



جنون!


زن: عزیزم، اگه من بمیرم چیکار می‌کنی؟
مرد: دیوانه میشم.
زن: دروغ نگو. می‌دونم، میری ازدواج می‌کنی.
مرد: عزیزم، گفتم دیوانه میشم ولی نه اونقدر دیوانه که برم باز ازدواج کنم!



هشدار، دلدار!


   الحذر از ازدواج صرفاً عاشقانه،
   الحذرتر از ازدواج بدون عشق!



دگر روح


   کشتگان خنجر تسلیم را
   هر زمان از غیب جانی دیگر است




دو خبر



   دوم، دوستانی که پیام می‌دهند در مورد بخش دوم یادداشت «سودا»، کمی صبوری فرمایند. اگر غم معیشت رخصت دهد، بزودی منتشر می‌شود.



تسلیم


   نصیحتگوی رندان را که با حکم قضا جنگ است
   دلش بس تنگ می‌بینم، مگر ساغر نمی‌گیرد؟!



هیس!


   من رشتهٔ محبت خویش از تو می‌بُرم
   شاید گره خورد به تو نزدیکتر شوم