بهترین هدیه


   به نظر شما بهترین چیزی که کسی می‌تواند به همسرش هدیه دهد چیست؟

   رسیدگی به سلامتی و شادابی عمیق خودم بهترین چیزی‌ست که می‌توانم به همسرم هدیه دهم. هدیه‌ای که بطور غیرمستقیم و البته قطعی و بدون شک، برکتش به او هم می‌رسد.



تمرین


   یک تمرین ساده و بسیار مفید برای درک حسی عدم تعین: یک اتاق تاریک، مطلقاً تاریک و ترجیحاً ساکت، پیدا کنیم و یک ربع الی نیم ساعت در آن بنشینیم و با چشم باز به تاریکی زل بزنیم و تماشا کنیم که ذهن دارد به چه چیزهایی فکر می‌کند.

   اگر این اتاق را پیدا نمی‌کنیم، حمام یا دستشویی هم می‌توانند جایگزین‌های خوبی باشند.

   شرح فایدهٔ این تمرین در چند جلسه از جلسات شرح مثنوی آمده است. تاریکی به تجربه حسی عدم تعین کمک می‌کند.


بیدار باش


   پیشنهاد کرده بودم که قبل از ازدواج مدتی با هم باشند، حتی اگر بتوانند زیر یک سقف. تا با واقعیت همدیگر روبرو باشند، نه با تصوری که از هم دارند و دوست دارند داشته باشند.

   چه بگویم از انسانهایی که در حرف زدن و نشان دادن یک شخصیت خاص و با ادب و فرهیخته از خودشان چقدر متبحر و ماهرند. اما وقتی در رابطهٔ ملموس و واقعی قرار می‌گیرند، خدا می‌داند که چه گند و تعفنی از آنها برمی‌خیزد.

   اگر برای عمر و زندگی‌ات، برای دل و روانت شفقت داری، الحذر از گول حرف زدن کسی را خوردن. الحذر از شیفتهٔ کسی شدن. الحذر!


---
روشن است که منظور از زیر یک سقف زندگی کردن، نشان دادن درجهٔ اهمیت ارتباط ملموس و شناخت واقعیت یکدیگر است. وگرنه بنده هم مطلعم که شرایط زندگی اجتماعی و مناسبات بعضی جوامع، معمولا اجازهٔ مهیا شدن چنین امکانی را نمی‌دهد.



نو به نو


   ﭼﻮ ﻟﻌﻞ ﺷﮑﺮﻳﻨﺖ ﺑﻮﺳﻪ ﺑﺨﺸﺪ
   ﻣﺬﺍﻕ ﺟﺎﻥ ﻣﻦ ﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺷﮑﺮ ﺑﺎﺩ

   ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺗﻮﺳﺖ ﻫﺮ ﺩﻡ ﺗﺎﺯﻩ ﻋﺸﻘﯽ
   ﺗﻮ ﺭﺍ ﻫﺮ ﺳﺎﻋﺘﯽ ﺣﺴﻨﯽ ﺩﮔﺮ ﺑﺎﺩ

   ﺑﻪ ﺟﺎﻥ ﻣﺸﺘﺎﻕ ﺭﻭﯼ ﺗﻮﺳﺖ حافظ
   ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺸﺘﺎﻗﺖ ﻧﻈﺮ ﺑﺎﺩ

2013-10-16


کسب آرامش ممنوع!


   دنبال یک زندگی آرام نباش! 

   این به این معنی نیست که برای خودت مشکل درست کن. بلکه یعنی فقط زندگی کن و از اینکه احساس ناامنی کنی(بلحاظ روانی)، اصلاً و ابداً ترسی نداشته باش.

   از هر چه می‌ترسی، مثل شیر برو سراغش.

   ما در زندگی دائماً دنبال کسب امکاناتی هستیم که بلحاظ روانی بما حس امنیت و آسوده خاطری بدهد. و این اشتباه است! ذهن، ما را از ناامنی روانی می‌ترساند، و از ما دعوت می‌کند به فکر تهیه امور بیرونی زندگی باشیم تا برایمان حس امنیت بیاورند! و محال است این اتفاق در زندگی بیافتد. محال است. محال است. محال! این را باید یک بار بطور عمیق درک کنیم و گرنه در تمام طول عمرمان اسیر این فریب ذهن خواهیم بود و عمرمان بر باد می‌رود.

   صدها بار امور بیرونی زندگی مان را فراهم کرده‌ایم و بتجربه دیده‌ایم که هیچ احساس امنیت خاطر استوار و ریشه‌داری برایمان نمی‌آورند.

   پس این را یک اصل بکنم در زندگی‌ام که اصلاً از احساس ناامنی کردن روانی هیچ واهمه ای نداشته باشم. هیچ واهمه‌ای!

   دنبال آرامش نباشم.

   دروناً و از نظر احساس روانی دنبال حاشیه امن، بقول خانم پرما «حوزهٔ امن» نباشم.



دوران گذار


   دوستی(خانم) همین الان، بحق، یادآور شده است که به خانمها بخصوص، این آگاهی داده شود که اگر خانمها در طول دوران افت و خیز هورمون‌ها، ثبات حال درونی نداشته باشند، با خودشان کلنجار نروند. فکر نکنند مشکلات روحی‌شان ناشی از «هویت فکری» است. بگذارند این دوران بگذرد. متوجه باشند که دوران گذار است و تمام می‌شود.

   بنده دوستان(خانم) زیادی را دیده‌ام که با این موضوع برخورد داشته‌اند. راستش اگر تابحال به این موضوع اشاره نکرده بودم، علتش این بوده که خیلی بدیهی و واضح آن را می‌دیده‌ام. یعنی فکر می‌کرده‌ام خود افراد این موضوع را قاعدتاً باید بدانند. که ظاهراً اشتباه می‌کرده‌ام. گاهی اوقات گفتن بدیهیات هم لازم است. بهر حال الان گفته شد.

   بطور کلی در هر صورت، یعنی چه بهم خوردن هورمونها باشد و چه نباشد، بخودمان سخت نگیریم. زندگی خیلی ساده‌تر از اینهاست.



بر


قد بلند تو را تا به بر نمی‌گیرم
درخت کام و مرادم به بر نمی‌آید



بودور که وار


تغییر کن قضا را
گر تو نمی‌پسندی



عید


با مه تو عیدوارم روز و شب



مندیر


   چینو که مندیرتم دونم ایایی!

(اینطور که من منتظرت هستم، می‌دونم حتماً میای!)



حاضر غایب


از هر چه می‌رود سخن دوست خوشترست
پیغام آشنا نفس روح پرورست

هرگز وجود حاضر غایب شنیده‌ای؟
من در میان جمع و دلم جای دیگرست

ابنای روزگار به صحرا روند و باغ
صحرا و باغ زنده‌دلان کوی دلبر است

کاش آن به خشم رفتهٔ ما آشتی‌کنان
بازآمدی که دیدهٔ مشتاق بر در است

شب‌های بی توام شب گورست در خیال
ور بی تو بامداد کنم روز محشر است

سعدی خیال بیهده بستی امید وصل
هجرت بکشت و وصل هنوزت مصورست

زنهار از این امید درازت که در دل است
هیهات از این خیال محالت که در سر است



ای جان


 جز یاد تو بر خاطر من نگذرد، ای جان



شفقت


   اگر من کسی را دوست داشته باشم، آیا او را می‌زنم!؟ مگر خودم را بعنوان یک موجود، مثل آن گربه، مثل آن گنجشک، دوست ندارم؟ پس چرا دائماً خودم را ملامت می‌کنم!؟ 

   چون حیات «خود» بر پایهٔ تصور داشتن از خودش است. باید خودش را چیزی بداند. و ملامت کردن وسیله‌ای است که خودش را چیزی بداند، هستی برای خودش قائل باشد. و به اینصورت حیات (تصوری)‌اش تداوم(تصوری) داشته باشد.



بعداً


سعدیا،

هیچی

باشه بعداً



تماشا


ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﻇﺎﻫﺮ ﺍﮔﺮ ﺭﺧﺼﺖ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻧﻴﺴﺖ
ﻧﺒﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﮐﺴﯽ ﺷﺎﻫﺮﺍﻩ ﺩﻟﻬﺎ ﺭﺍ



پاییز


   همانطور که دل انسان بهاری دارد، پاییز هم دارد. گاهی میل و شوق به مدیتیشن دارد و بسوی مراقبه کردن پر می‌کشد. و گاهی میل ندارد.

   اگر مشاهده‌کنندهٔ احوالم، احوال درونم، باشم، متوجه این شوقها و نیز بی‌میلی‌ها می‌شوم.

   هروقت بی‌میل است، نیازی به اجبار کردنش نیست. زورش نکنیم. رها کنیم و بگذاریم برای یک وقت دیگر، یک روز دیگر. سخت نگیریم.

   در اینگونه مواقع، ورزش و تمرینات جسمی مفید است.



بدمستی


می‌نماید که سر عربده دارد چشمت
مست خوابش نبرد تا نکند آزاری



کار


تا بدانی هر که را یزدان بخواند
از همه کار جهان بی کار ماند

هر که را باشد ز یزدان کار و بار
یافت بار آنجا و بیرون شد ز کار

کار آن دارد که حق را شد مرید
بهر کار او ز هر کاری برید


حکومت


أَهْلُ الدُّنْيَا كَرَكْبٍ يُسَارُ بِهِمْ وَ هُمْ نِيَامٌ.

اهل دنيا سوارانى در خواب مانده‌اند كه آنان را مى‌رانند.

✥ نهج البلاغه⁑حکمت 64 ✥

ما محکوم اندیشه‌ایم! افکارمان ما را می‌رانند. بازیچهٔ فکرهایمان هستیم. احساسات «خوب» و «بد»مان ناشی از فکرهایی است که همینطور به ذهنمان می‌آیند. بازیچهٔ اتوریته‌ها و ارزش‌ها و اعتباریاتیم. (این اتوریته‌ها، ارزش‌ها و اعتباریات همه افکار خودمان هستند. فکرند!)

حاکم اندیشه باشیم. محکوم، نی!
چونکه بنا حاکم آمد بر بنی
(بنی یعنی ساختمان)


درون


گر انگشت سلیمانی نباشد
چه خاصیت دهد نقش نگینی؟



جنس


   از عارفی پرسیدند اگر شخصی مست باشد و مست بمیرد و مست در محشر حاضر شود، حكمش چیست؟

   عارف گفت: به خدا كه برای آن مشروب قیمت معین نتوان کرد!



کان قند


پیش آمده سوال کنی گاهی از خودت
اصلاً چه مرگتست، چه می خواهی از خودت؟

مهمان سفرهٔ دل خود باش و صید کن
دریا خودت، کناره خودت، ماهی از خودت



مقصر


   شایع‌ترین حسی که ما انسانهای اسیر شخصیت در رابطه‌مان به همدیگر می‌دهیم، حس سرزنش است.

   در یک رابطه، من چنان وضعیتی را پیش می‌آورم که تو خودت را مقصر بدانی و حس سرزنش کردن بخودت دست بدهد.

   و این ترفند را بشکل محیرالعقول، فوق‌العاده منطقی و البته غیرمستقیم بکار می‌برم و برایت توضیح می‌دهم و توجیه می‌کنم تا بخوبی پیش خودت متقاعد شوی که لایق ملامت کردن خودت هستی!



زن


وقتی خدا بهشت معطر درست کرد 
از برگ گل برای تـو پیکر درست کرد

می‌شدکه مهربان و پر از عشق و با وفا
اما تو را بـه شیوهٔ دیگر درست کرد

یعنـــی برای عشوهٔ خونریزت ای عزیز
ابرو نساخت، تیغهٔ خنجر درست کرد

او قصد خیر داشت که زیبایت آفرید
اما قشنگ بودن تو شر درست کرد

بالا بلند من تــو کجایــی و من کجا؟
ما را مگر نه اینکه برابر درست کرد؟

با چند استـخوان قفس سینهٔ مرا
زندان بی دریچه و بی در درست کرد

تا خویش را همیشه بکوبد به سینه‌ام
قلب مـرا شبیـــه کبــــوتر درست کــرد

این شعر هم که مملو از اشک و آه شد
باید دوباره خــــط زد و از سر درست کرد



تمرین


   مردن و باختن را می‌شود تمرین کرد. از همین لذت‌های کوچیک کوچیک گذشتن. مثلاً لقمهٔ آخر غذا، یک قطعه کیک یا شکلات،  یک غذای خوشمزه، باختن در یک بازی رقابتی و ...  یا بهتر از اینها، گذشتن از لذت فکر کردن و ور رفتن به موضوعی خاص که دوست دارم به آن دائماً فکر کنم.

   و خیلی چیزهای دیگر که هر کس با دقت بر درونش می‌تواند تشخیص دهد که از چه چیزی لذت می‌برد.

   مردن بر همین چیزهای کوچک رفته رفته شیوهٔ چگونه مردن بر کلیت «خود» را ملکه می‌کند و آدم دستش می‌آید چطور ببازد و «بمیرد».



اونت


سعدیا!
     لشکر خوبان
           به شکار دل ما

گو میایید،
      که ما
           صید فلانی گشتیم



انسان


نه هر که چشم و گوش و دهان دارد آدمی‌ست