کلاه


   بعد از حدود سه ماه بودن در ایران، متوجه بازار پر رونق عرفان و خودشناسی در ایران شده ام. بسیار بیشتر از سالهای قبل که اینجا بودم. بساطی ست عجیبا غریبا!

   خیل عظیمی از اساتید گرامی عرفان و خودشناسی بطور فعال مشغول گول زدن خانمها و تور کردن آنها هستند. یکی دو نمونه هم ندیده ام، خیلی زیاد! و در شهرهای مختلف.

   و چقدر هم این کلاسها زیاد شده و بازار استاد استاد و مرید شدن داغ است. هیچکس هم به یک نفر قناعت نمی کند، نه مرید به یک استاد، و نه استادها به یک مرید! ماشالله به این اشتها! هل من مزید؟!

  ظاهرا سر این "استاد" فقط بی کلاه مانده و احساس غبن میکند!

آفاق


   به سوی  اصفهان، یاسوج، شیراز، بندر دیلم، جنوب و شاید غرب ایران...



درکه


   فردا (پنجشنبه) عصر حدود ساعت چهار و نیم، کافه جویبار یا کافه پاکوپا. 



جز که حیرانی


   اگر دینی واقعاً دین باشد، جوهر و اساس تعالیم آن باید رها کردن و خلاصی از «خود» باشد.



قرار


   این هفته هم - یعنی فردا (پنجشنبه) عصر - می‌رویم درکه. قرار ساعت دو، همان کافه جویبار.



موج حادثات


تا باده در خم است همینجا نشسته‌ایم!




سطح


   خلق اطفالند ...




جویبار


   پنجشنبه صبح، حدود هشت هشت و نیم،
   کافه جویبار،
   درکه! 
   (تهران)



هین!


   اصلی‌ترین اصل زندگی معنوی صداقت داشتن با خودم است. اینکه من در تنهایی‌ام، در خلوتم، از همه کس و همه چیز خداحافظی کنم، با این نگاه که دارم می‌روم، برای همیشه. و از خودم بپرسم، «چه کار داری می‌کنی با عمرت؟»، «دقیقاً مشغول و دنبال چی هستی؟».

   و شدیداً صادقانه و پوست‌کنده و رک به خودم جواب بدهم.


فکر


میهمان گر چه عزيز است همانند نفس
خفگی آرد اگر آيد و بيرون نرود! 



پاسیو بودن


   کشتی گرفتن و کلنجار رفتن با خودمان و ذهن برای ساکت شدن وراجی‌هایش کاری بی‌فایده و بلکه مضر است.
   
    وراجی‌هایش را تماشا کنیم بدون آنکه بخواهیم ساکتش کنیم. کیفیت پاسیو...




"رهگذر"


نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت 
آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت 

دل تنگش سر گل چیدن ازین باغ نداشت 
قدمی چند به آهنگ تماشا زد و رفت 

 بود آیا که ز دیوانهٔ خود یاد کند 
 آنکه زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت!؟