«کتابت»


دفتر صوفی سواد حرف نیست
جز دل اسپید همچون برف نیست

اردیبهشت ماه، زمان نمایشگاه کتاب تهران، توصیه به مطالعهٔ «کتاب»ی شد. دوستانی پیام داده‌ند که «نام ناشر و مولف این کتاب چیست؟»!

آن جملهٔ «کتابت را بخوان» بیانی استعاری و فراواقعی‌ست، برگرفته از قرآن، باین معنی که «خودت را مطالعه کن!».

یعنی ای انسان، مکانیسم تفکر و درون خودت را مورد بررسی و مداقه قرار بده. آفات، مضرات و تخریب‌کننده‌های جانت و روانت را بشناس. چرا که هیچ حرکتی، از جمله زندگی، بدون آگاهی و شناخت نمی‌تواند بشکل مفید و صحیح پیش برود.

پس معرفت نفس یا همان شناخت خود، اصلی‌ترین و نافع‌ترین شناخت است.

حیله‌گریهای ذهنت را بشناس. نمایش دادنهایش، وانمودهایش، دروغهایش، مقایسه کردن‌هایش، ملامت کردن‌ها، لذت‌جویی‌ها، تخدیر کردنها، خود مشغولی کردنها، آیدنتیفای کردنها، خشم ورزیدنها، حسادتها، مرکز و مهم دانستنهای خودش، خودباخته‌گی‌هایش و بسیاری از خصوصیات دیگرش را با دقت بررسی کن. در آینهٔ رابطه‌هایت.

هر کس کتاب، دفتر و لوح وجود منحصر بفرد انسانی خودش را بشناسد، می‌تواند زندگی سالم و آرامی داشته باشد.

حافظ از چشمهٔ حکمت به کف آور جامی
بو که از لوح دلت نقش جهالت برود

زندگی مشترک

برای سفر رفتن هر دو باید پشت فرمان بنشینید.

قبل از توافق برای آغاز مسافرت، از سلامت خودت مطمئن شو.

تنهایی و وابستگی


   با دوستانی مباحث هفتگی داریم. این هفته، فریده خانم موضوع «تنهایی و علل وابستگی» را انتخاب کرده بودند و مطلب زیر را ارائه دادند.

فریده: بحث مورد نظر امروز در مورد تنهایی، وابستگی و چگونگی رهایی ست .
یکی از مشکلات زندگی ما این است که می خواهیم از طریق یک ایده، نظریه، باور، مونس خلا درونی و حس تنهایی خود را پر کنیم تا از طریق آن وسیله احساس شادی و خوشبختی کنیم.

تنهایی نوعی احساس خالی بودن، ناایمنی، بی پناهی، یاس و نا امیدی ،احساس خلا درونی و تهی بودن است. از این منظر تنهایی هراس انگیز است و چون ما ماهیت تنهایی را نمی شناسیم بنابراین میخواهیم چیزی پیدا کنیم و در پناه آن قرار گیریم و احساس امنیت کنیم از اینجاست که وابستگی شروع میشود. (پس اصل بر شناختن ماهیت تنهایی است. باید تنهایی را شناخت.)

تنهایی دردیست که نمیشود پنهانش کرد و با انواع و اقسام تظاهرات بیرونی خودش را نشان می دهد. اگر خوب دقت کنیم ریشه وابستگی و مالکیت در عمق احساس تنهایی و بی کسی انسان نهفته ست. اگر من بتوانم درک و شناخت عمیق از واقعیت تنهایی داشته باشم هیچ چیز را وسیله حصول خوشبختی ، شادمانی و آرامش قرار نمی دهم. در واقع چیزی که مرا رنج میدهد احساس ترس از تنهایی و خلا است. 

ذهن چاره اندیشی می کند و برای فرار از تنهایی و این خلا درونی دست به اقداماتی میزند. بنابراین وقتی احساس تنهایی می کنیم معمولا به کتاب، سینما، تلویزیون، نقاشی، موسیقی، دعا و نیایش، مسافرت ، شاعری، پرورش گل و گیاه و.... روی میاوریم. حتی ممکن است در زمینه کارها و خدمات اجتماعی بسیار فعال باشیم ولی هر کاری بکنیم و با وجود  راههای فرار متنوع یه لحظه که غافل میشویم می بینیم احساس تنهایی و خلا در عمق وجود مان بصورت نهفته وجود دارد.

بنابراین وقتی با واقعیت تنهایی مواجه می شویم ترس و وحشت حاکم بر رفتارمان میشود و فکر می کنیم با ملامت و محکوم کردن مسئله را میتوانیم حل کنیم.مشکل اینجاست چیزی را که نمی شناسیم(تنهایی) چرا و چگونه ملامت می کنیم؟

من یا هویت شناخت دقیقی از تنهایی ندارد ولی ذهن اینطور وانمود می کند که چیز وحشتناکی ست. ذهن نسبت به واقعیت تنهایی، قضاوت و نظر خاصی دارد که منجر به ترس می گردد و ترس مانع این است که ما بتوانیم به احساس تنهایی خود نگاه کنیم. در این حالت وسیله فرار و تخدیر بیش از پیش برایمان اهمیت پیدا می کند و رفته رفته علاقمند به انجام انواع مشغولیات می شویم.

 مشکل اینجاست که این ارزش ثانویه انسان رو به پریشانی می کشاند. از طرفی جامعه هم بیکار ننشسته و راههای دیگری رو مثل کنترل داشتن روی دیگری و شکل دادن به شخصیت او را تحت عنوان عشق ارائه میدهد. 
عاشق شدن یکی از جلوه های میل شدید به تملک و فرار از حس تنهایی ست. از طریق تملک یا مورد تملک قرار گرفتن، شخص میل به ایمنی خود را ارضا می کند.

مواجه شدن با تنهایی کاری ست بس دشوار. ذهن در مواجهه با تنهایی بی قرار و مضطرب میشود ذهن برای اینکه انسان به عملکرد پوچ خود آگاهی پیدا نکند موانع مختلفی از جمله راههای فرار و تخدیر را به ذهن عرضه می کند. فراموش کردن خود بوسیله دیگری تحت عنوان عشق یا انواع فعالیتها منجر به وابستگی میشود و نتیجه این وابستگی یاس و اندوه و ناامیدی ست و واکنش شخص نسبت به یاس و اندوه تلاش برای عدم وابستگی ست و حاصل تضاد وابستگی و عدم وابستگی انواع تضادها و ناکامی های جدید است.

راهی برای فرار از تنهایی وجود ندارد. زیرا تنهایی یک واقعیت است.

ذهن تصاویر بی شماری را به عنوان شخصیت ،هویت، و هستی روانی به خودش نسبت میدهد. این تصاویر مثل حصاری انسان را در خود فرو می برد و رابطه انسان با طبیعت قطع میشود شخص در انزوا و جدایی فرو میرود. احساس تنهایی، بی کسی و غریب ماندن انسان ناشی از این انزواست. هنگامی که انسان از تصاویر القایی و بیگانه با اصالت خود هویت نمی سازد فطرت او پاک و نیالوده است. احساس تنهایی ما بخاطر تصاویری ست که بعنوان «من»، به حساب هستی خود گذاشته ایم. حال اگر از آنها فرار نکنیم و به آنها نگاه کنیم پوچ بودن آنها را درک می کنیم.

حال سوال اساسی که از خودمان باید بپرسیم این است که، آیا تابحال در پر کردن حس تنهایی توفیقی حاصل کرده ایم؟ یا تنها نقاب رویش کشیده ایم؟ با آگاهی به این که ما حس تنهایی رو فقط تخدیر کرده ایم و خلا هنوز وجود دارد و باز خواهد گشت و عوض کردن راه فرار هم تفاوت چندانی نمی کند مثال زندانی ست که از سلولی به سلول دیگر منتقل میشود. با حس تنهایی چه باید کرد؟

ذهن از درک «آنچه هست»(یعنی واقعیت وضعیت روانی)  عاجز است و بطور مستمر از دیدن آنچه هستامتناع می کند و از این رو از حقیقت دور می افتد. در نتیجه باید با آنچه هست روبرو شویم در اینصورت آنچه هست واقعیت پیدا می کند.
مالک هیچ چیز نبودن حالتی فوق العاده ست و مشکل، که انسان حتی مالک یک ایده هم نباشد چه برسد به مالک شخص و دیگر چیزها.
بمحض اینکه یک ایده یک اندیشه در ذهن ریشه میگیرد بصورت نوعی تملک در میاید آنگاه ستیزه برای رهایی از آن شروع میشود ولی این رهایی و آزادی ابدا رهایی نیست بلکه فقط یک واکنش است. انواع واکنش های شرطی در ذهن ریشه می گیرند و قطع تمام این ریشه ها بصورت تک تک کاری ست بیهوده و انجام ناپذیر. فقط باید به واقعیت تنهایی نگاه کرد در اینصورت تمام شاخه های فرعی حاصل از آن می خشکد و از بین میرود.

---




یلدائیه


ای لعل لبت به دلنوازی مشهور
چشم سیه‌ت به ترکتازی مشهور

با زلف تو قصه‌ای‌ست مشکل ما را
همچون شب یلدا به درازی مشهور

صحبت از فطرت و عشق در حالیکه خودش حضور ندارد، یعنی در حالیکه من در فطرتم نیستم، زائد است و بی‌فایده و بلکه مضر.

نمی‌دانم چه اصراری است به اینکه ما ترسیمی و نقشه‌ای از عشق و خصوصیات آن ارائه کنیم. محافل بسیاری هستند که نُقل مجلسشان صحبت دربارهٔ عشق و "مقامات" و "انسان عارف" و اینجور موضوعات است. حکایت ما حکایت کسانی است که خودشان در پای نردبان ایستاده‌اند و بجای استفاده از آن، دربارهٔ آنها که (احتمالاً) از نردبان استفاده کرده‌اند حرف می‌زنند! و به به و چه چه می‌کنند. «مولوی که بود؟»، «شمس به کجاها رسید»، «ابوسعید ابوالخیر چه مقاماتی داشت» و موضوعاتی مشابه.

   بله، ذات آدمی قصه‌ای دراز با حقیقت دارد. چرا که حقیقت، خودش است. تمثیلاً مانند عاشق و معشوقی که در حقیقت یکی بوده‌اند اما جدا افتاده‌اند. اما صرف صحبت و تفکر به این موضوعات، حرف زدن دربارهٔ لعل لب و چشم سیاه و زلف دراز حقیقت، بخودی خود که درمانی بر درد جدایی من و تو از فطرت و ذاتمان نمی‌کند، اخوی! همشیره!

   نه تنها صحبت از زلف دلکش و لب یاقوتی و چشم شهلا و ملنز معشوق حقیقی چارهٔ کار نیست، بلکه مشکل را دوچندان هم می‌کند. با تصویرسازی از حقیقت، ذهن فرد متعین می‌گردد و لذا از آن دور و دورتر می‌شود.

بخت

دورۀ سعدی و حافظ صحبت از زلف تو بود
نوبت دوران من شد روسری سر کرده‌ای؟!

زیان‌خریده

پیش رخ تو، ای صنم! کعبه سجود می‌کند
در طلب تو آسمان جامه کبود می‌کند

حسن ملائک و بشر جلوه نداد اینقدر 
عکس تو می‌زند در او: حسن نمود می‌کند

ناز نشسته با طرب، چهره به چهره، لب به لب
گوشهٔ چشم مست تو گفت و شنود می‌کند

ای تو فروغ کوکبم تیره مخواه چون شبم
دل به هوای آتشت این همه دود می‌کند

در دل بینوای من عشق تو چنگ می‌زند
شوق به اوج می رسد، صبر فرود می‌کند

آن که به بحر می‌دهد صبر نشستن ابد
شوق سیاحت و سفر همره رود می‌کند

دل به غمت فروختم، پایه و مایه سوختم
شاد زیان‌خریده‌ای کاین همه سود می‌کند

عطر دهد به سوختن، نغمه زند به ساختن
وه که دل یگانه‌ام کار دو عود می‌کند

مطرب عشق او به هر پرده که دست می‌برد
پرده سرای سایه را پر ز سرود می‌کند

بمان


تمایل زیاد به چک کردن اخبار بخاطر کهنه‌گی درونی‌ست. چون بلحاظ درونی من تازه نیستم، اشتباهاً فکر می‌کنم با چیز تازه و نو(اخبار، خرید وسایل جدید یا تعویض لوازم یا حتی اتخاذ دوست و همسر و پارتنر جدید) می‌تونم جای حالت درونی کهنه‌ام رو پر کنم با این چیزهای تازه!
و این جز یک خیال باطل، چیزی نیست.

می‌پرسی چکار کنه اونی که عادت کرده به چک کردن اخبار و خرید وسایل جدید؟

باید بمونه با اون حالتش. انقدر با اون حس کهنه‌گی بمونه و پرهیز کامل کنه از چک کردن اخبار و خرید وسایل و تعویض لوازم و هر چیز که اون رو از موندن با حالت کهنه‌اش جدا میکنه. مثلا دیدار دوستان، کتاب خوندن، تماشای فیلم و سریال و...

این موندن خیلی خیلی تلخه. خیلی زیاد. در حد جان کندن. ولی راه دیگری نیست.

بعد از این موندن، که همون مردن بر لذت تخدیر هست، حالت نویی و تازه‌گی واقعی (و نه خیالی) طلوع میکنه.

جان مطلب «دید تعبیر و تفسیری»


   در جمعی بصورت هفتگی بر روی موضوعی از موضوعات خودشناسی کار می‌کنیم. دوستی این هفته موضوع «دید تعبیر و تفسیری» را انتخاب کرده بودند برای بررسی، که اصل و پایهٔ تشکیل «خود» است. در متن زیر جان مطلب را بیان کرده‌اند.
تشکر از ایشان.

سحر: سلام دوستان. امروز و این هفته راجع به تعبیر و تفسیر صحبت میکنیم,امیدوارم گفتگوی خوبی داشته باشیم.

1. ذهن تعبیرمند رویدادهای زندگی را از دو جنبه نگاه میکند و دو نوع رابطه با آنها برقرار میکند,,,,یکی جنبه واقعی آن و دیگری جنبه تعبیر و تفسیری آن رویداد,
مثلا با دیدن راه رفتن شخصی یک جنبه واقعی دیده میشود و جنبه دیگر آن اینست که ما مثلا میگوییم فلان شخص موقرانه یا حقیرانه راه میرود.با این کار ما با اصل راه رفتن کاری نداریم و حواسمان به برچسبی است که به آن حرکت میچسبانیم.
با دید تعبیر وتفسیری انسان از دیدن واقعیت دور میماند و در واقع با اصل هیچ چیز نمیتواند ارتباط برقرار کند و با سایه زندگی در ارتباط است,که در واقع در این حالت زندگی به معنای واقعی وجود ندارد.
از آنجایی که ذهن ما دایما در حال تعبیر و تفسیر است,پس تمام اینها را به بچه نیز منتقل میکنیم.به عنوان مثال با دیدن دعوای بین دو کودک و کتک خوردن یکی و کتک زدن دیگری چندین تعبیر خواهیم داشت,کودکی که کتک خورده از دید یک نفر بی عرضه و از دید شخص دیگر مودب و متین محسوب میشود.یعنی ما حتی برای یک اتفاق چندین تعبیر و تفسیر میکنیم.

۲. این کار باعث میشود که بچه تصور کند هر واقعیتی با خودش باید معنا و تفسیری داشته باشد که از قضا این معنا و تفسیر برایش پررنگ میشود و از این به بعد با آن دایما در ارتباط است و برای هر حرکتی تعبیری میسازد و بدینگونه است که با سایه زندگی یکی میشود و از واقعیت آن دور میشود.
آنقدر این حالت تکرار میشود که کودک فکر میکند باید اینگونه باشد و تصور میکند عمل بدون تعبیر ناقص است و چیزی کم دارد.
این چنین میشود که فرد هیچ عملی را از روی اصالت و میل درونی اش انجام نمیدهد و برای هر عملی به دنبال دلیل و توضیح و تعبیر است,چه در مورد خودش,چه دیگران و در کل دنیای خودش.
زمانی که کتک میخوریم واقعیت درد خیلی برایمان اهمیتی ندارد,اهمیت تفسیری که از آن کتک خوردن میکنیم برایمان خیلی مهم تر است که هالو هستیم یا بی عرضه و یا ترسو.....
درد کتک خوردن ما همان لحظه تمام شده ولی درد هویتی و تغبیری این مسءله حتی تا سالیان سال با ما خواهد بود که ما ترسو وبی عرضه و توسری خور فرض شده ایم.

3. عمل بچه ای که فقط عملی رو در لحظه بنا به میل درونش انجام میدهد را هزاران تعبیر و تفسیر میکنیم و اینها را به کودک میچسبانیم و این میشود باورش و جزء لاینفک زندگی اش.
در این جریانها ما ارزش و بی ارزشی را یاد میگیریم و به دنبال کسب ارزشها خواهیم بود و در واقع به دنبال عذاب!!!! آدمهای اطرافمان را طبق آن ارزشها میسنجیم و دسته بندی میکنیم و از آن پس این ارزشها هستند که بجای ما تصمیم میگیرند و زندگی ما را پیش میبرند.بر فرض مثال اگر در کودکی به دلیلی به ما گفته اند سخاوتمند,حالا من زمانی اگر نخواهم و یا نتوانم چیزی به کسی بدهم,اما به اجبار صفت سخاوت که با من عجین شده,به هر طریقی هم که شده آن را خواهم داد,حتی اگر باب میل من نباشد,چون این میل درون نیست که پیش میرود,سخاوتی که به من چسبیده برای من تعیین تکلیف میکند.
من دیگر صدای درونم را نمیشنوم که بر اساس آن زندگی کنم.من بنا به تعبیر و تفسیری که یاد گرفته ام و به من القا شده زندگی میکنم.ماشینی شده ام که چندین صفت تعبیر و تفسیری براین تصمیم میگیرند و این برچسب ها و صفتها تشکیل من یا هویت برای من میکنند و حالا هر یک از این صفتها و خصوصیات باعث بوجود آمدن خصوصیت هویتی دیگر برای من خواهد شد.

4. ذهن تعبیرمند باعث میشود هیچوقت نتوانیم ارتباط یکدله با دنیای پیرامونمان داشته باشیم و حقیقت هیچ چیز را نمیبینیم,خالص نمیتواند به قضیه ای نگاه کند,به قدری از حقایق دور شده که تصور میکند حقیقت در برچسب زدن است.
ذهن تعبیرمند ارزش و بی ارزشی را ایجاد میکند و در پی آن مقایسه بوجود میاد و در پی آن عوامل هویتی دیگر مثل خسادت و رقابت و ملامت و چه وچه و چه.....
مورد دیگر اینکه چنین ذهنی در واقع مقلد است,یعنی وقتی از بچگی یک سری صفات را به ما نسبت داده اند و باورمان شده,ما فقط بر اساس آنها رفتار میکنیم و تماما تقلید چیزهایی است که شنیده ایم که مثلا تو متشخصی!!! بدون اینکه بدانیم متشخص یعنی چه!!! فقط طبق یک سری نشانه ها و سمبل ها برچسب تشخص به خودمان یا دیگران می زنیم.
اگر تعبیر و تفسیری نباشد خوب وبدی وجود ندارد,حقیر ومتشخصی نیست,شجاع و ترسویی نیست.....در واقع اگر تعبیر وتفسیر نباشد خودی وجود هم ندارد.
اگر به زندگی همانطور که هست بنگریم و درباره چیزی یا کسی اندیشه نکنیم حجاب خود از میان میرود با درونمان و طبیعت یکی میشویم.
اگر واقعا پوچ بودن صفات را با جان و دل درک کنیم,دیگر تعبیر وتفسیری نیست و مقایسه ای نیست و من حیث المجموع من نیست!!

---
سئوال: ارتباط دید تعبیرمند داشتن با ارزش‌محور شدن چیه؟ یعنی چطور دید تعبیری منجر به ارزش‌محوری میشه؟ (چون اساس و بنای پدیدهٔ خیالی «شخصیت»، ارزش‌محوری است.)

پاسخ: وقتی از بچگی تعبیر وتفسیر رو یاد میگیریم,برای اینکه متوجه پوچی صفات(دید تعبیری) نشیم,جامعه میاد واسه این صفات ضدین درست میکنه(تعبیرات ضدین),
یعنی در مقابل هر صفت مثلا مثبت,یک منفی هم قرار میده,(هر تعبیر مثبت را در مقابل تعبیر منفی قرار می‌دهد).
مثلا در مقابل سخاوت,خست رو,در مقابل شجاع,ترسو رو,در مقابل حقیر,متشخص رو......
اون خوبه میشه ارزش و اون بده میشه بی ارزشی,
حالا میگه تو نباید به اون صفت پست تر بچسبی,تو باید به اون صفتی بچسبی که بالاتره و بهتر و تکریم میشه
اینطوری ارزش محوری رو دید تعبیری بوجود میاره.




دربارهٔ بخش بداهیات


   بخش بداهیات(پادکست‌ها) را دوباره راه انداختیم، با ترجیع‌بند هاتف اصفهانی. انشالله از این به بعد پادکستهایی نیز خواهم گذاشت.

بخش پادکست‌ها در صفحهٔ تلگرام سایت نیز منتشر می‌شود:



هله!

همهٔ انسانها معمولی‌اند.
علی رغم تمام تلاشها و نمایش‌هایی که برای منحصر بفرد بودن، خاص و ویژه بودن و اظهار توانا بودن، بازی می‌کنند.

«کار»

مگر به روی دل‌آرای یار ما ور نی
به هیچ وجه دگر کار بر‌نمی‌آید

جز «پیوند به حق» چیزی تو را آرام نمی‌کند.

و «پیوند به حق» زمانی محقق است که فکر نیست. سکوت هست.

احتضار


۱. ای کاش جرأت زندگی کردن به شیوهٔ دلخواه خودم رو داشتم.
۲. ای کاش اونقدر سخت مشغول کار و پول درآوردن نبودم.
۳. ای کاش جرأت بروز احساساتم رو داشتم.
۴. ای کاش با دوستانم در ارتباط باقی می‌موندم.
۵. ای کاش زندگیم رو کوفت خودم نمی‌کردم.
۶. ای کاش منتظر وعده‌های آینده‌ای که بمن داده بودند نبودم.
۷. ای کاش اونقدر خودم رو با دیگران مقایسه نمی‌کردم.

دیگر؟


ماده و معنی


   بنده از سالها پیش در روند خودشناسی و تاملات شخصی مدتها به این موضوع متمایل به تامل شده بودم که چه رابطه ای بین درون انسان(معنی) و بیرون(دنیای فیزیک و ماده) هست. یعنی چطور ممکن است دنیای درونی انسان تاثیر گذار روی دنیای ماده و فیزیک باشد.
ماجرای «خلقت» و «خدا» و اینکه همه چیز در دست اختیار و قدرت اوست، هم جزو همین مقوله بود و برایم سوال بود. دوست داشتم خودم آن را درک کنم. که:

گوشم شنید قصهٔ ایمان و مست شد
کو قسم چشم؟ صورت ایمانم آرزوست

عقلم تا به اینجا کشش داد که بحث فیزیک کوانتوم و عرفان که چند سال پیش در سایت مطرح کردم و لینک ثابتش در ستون سمت راست سایت هست، احتمال زیاد به این موضوع مربوط باشد. اما هم بلحاظ سختی بحث و هم بلحاظ فرصت نکردن برای تعمق دقیق روی آن، نشد که برسم.

امروز مقاله جالبی دیدم که ظاهرا همین موضوع را توانسته باز کند. خواندم و خیلی جذاب بود و قابل تامل. البته موضوعی خودشناسانه نیست. حاشیه ای است بر خودشناسی. اما اگر برای کسی چنان سوال بنده مطرح بوده و هست، توصیه می کنم این مقاله را بخواند.

شاید اگر شد، در پادکستی در آینده این موضوع رو بهش بپردازم.


(متاسفانه بعد از ماجرای سوء استفاده اخیر، بنده خیلی از مطالبی که بذهنم می‌آید و احیانا جذاب و جالبند را نمی‌توانم در سایت بنویسم. بنابراین آنها را در جمع‌هایی که حالت عمومی ندارد، با دوستانی مطرح می‌کنم. این هم دلیلی مضاعف بر عدم توضیح بیشتر آن مطلب «عرفان و کوانتوم».)


صندوق


انسانها تصور می کنند اگر نوع طرز تفکرشون رو عوض کنند، مثلاً اگر از یک سیستم اعتقادی و فلسفی به سیستم دیگری کانورت کنند، تغییر کرده‌اند!

در صورتیکه فقط از این صندوق به اون صندوق رفته‌اند!

گر ز صندوقی به صندوقی رود
او سمائی نیست، صندوقی بود!

گوش دادن


داری صحبت می‌کنی و من ساکت در حال گوش کردن به حرفهایت هستم، ظاهراً.

اما واقعیت این است که در حال گوش کردن نیستم. منتظر تمام شدن حرفهای تو‌ام تا نوبتم شود و حرف بزنم.

سکوتم، هنگام حرف زدن تو، برای آماده کردن حرفهایی‌ست که می‌خواهم بزنم!

پُخ


   می‌گفت:

   هنگام نوجوانی دایی‌ام بمن می‌گفت: فلانی، من مطمئنم تو وقتی بزرگ بشی، یک چیزی میشی. یک آدم مهم.

   سالها گذشت و بزرگ شدم. نویسنده‌ای شدم و اسمی درکردم.

   در یک مهمانی همان دایی‌ام که حالا کتاب‌هایم را دیده بود و از شهرتم خبر داشت، رو کرد بمن و گفت: یادتان هست به شما گفتم بالاخره یک چیزی می‌شوید؟ نگفتم؟

   گفتم: نه دایی جان، ما هم هیچ پخی نشدیم. 

   گفت: نه عزیزم، شما شکسته‌نفسی می‌فرمایید!

---
آنچه جامعه از کودکی از ما خواسته است «بشویم» و ما دائماً ملول از «نشدن» آن چیز هستیم، از پخ هم پست‌تر و مشمئزکننده‌تر است.