ای لعل لبت به دلنوازی مشهور
چشم سیهت به ترکتازی مشهور
با زلف تو قصهایست مشکل ما را
همچون شب یلدا به درازی مشهور
صحبت از فطرت و عشق در حالیکه خودش حضور ندارد، یعنی در حالیکه من در فطرتم نیستم، زائد است و بیفایده و بلکه مضر.
نمیدانم چه اصراری است به اینکه ما ترسیمی و نقشهای از عشق و خصوصیات آن ارائه کنیم. محافل بسیاری هستند که نُقل مجلسشان صحبت دربارهٔ عشق و "مقامات" و "انسان عارف" و اینجور موضوعات است. حکایت ما حکایت کسانی است که خودشان در پای نردبان ایستادهاند و بجای استفاده از آن، دربارهٔ آنها که (احتمالاً) از نردبان استفاده کردهاند حرف میزنند! و به به و چه چه میکنند. «مولوی که بود؟»، «شمس به کجاها رسید»، «ابوسعید ابوالخیر چه مقاماتی داشت» و موضوعاتی مشابه.
بله، ذات آدمی قصهای دراز با حقیقت دارد. چرا که حقیقت، خودش است. تمثیلاً مانند عاشق و معشوقی که در حقیقت یکی بودهاند اما جدا افتادهاند. اما صرف صحبت و تفکر به این موضوعات، حرف زدن دربارهٔ لعل لب و چشم سیاه و زلف دراز حقیقت، بخودی خود که درمانی بر درد جدایی من و تو از فطرت و ذاتمان نمیکند، اخوی! همشیره!
نه تنها صحبت از زلف دلکش و لب یاقوتی و چشم شهلا و ملنز معشوق حقیقی چارهٔ کار نیست، بلکه مشکل را دوچندان هم میکند. با تصویرسازی از حقیقت، ذهن فرد متعین میگردد و لذا از آن دور و دورتر میشود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر