میگفت:
هنگام نوجوانی داییام بمن میگفت: فلانی، من مطمئنم تو وقتی بزرگ بشی، یک چیزی میشی. یک آدم مهم.
سالها گذشت و بزرگ شدم. نویسندهای شدم و اسمی درکردم.
در یک مهمانی همان داییام که حالا کتابهایم را دیده بود و از شهرتم خبر داشت، رو کرد بمن و گفت: یادتان هست به شما گفتم بالاخره یک چیزی میشوید؟ نگفتم؟
گفتم: نه دایی جان، ما هم هیچ پخی نشدیم.
گفت: نه عزیزم، شما شکستهنفسی میفرمایید!
---
آنچه جامعه از کودکی از ما خواسته است «بشویم» و ما دائماً ملول از «نشدن» آن چیز هستیم، از پخ هم پستتر و مشمئزکنندهتر است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر