تنهایی و وابستگی


   با دوستانی مباحث هفتگی داریم. این هفته، فریده خانم موضوع «تنهایی و علل وابستگی» را انتخاب کرده بودند و مطلب زیر را ارائه دادند.

فریده: بحث مورد نظر امروز در مورد تنهایی، وابستگی و چگونگی رهایی ست .
یکی از مشکلات زندگی ما این است که می خواهیم از طریق یک ایده، نظریه، باور، مونس خلا درونی و حس تنهایی خود را پر کنیم تا از طریق آن وسیله احساس شادی و خوشبختی کنیم.

تنهایی نوعی احساس خالی بودن، ناایمنی، بی پناهی، یاس و نا امیدی ،احساس خلا درونی و تهی بودن است. از این منظر تنهایی هراس انگیز است و چون ما ماهیت تنهایی را نمی شناسیم بنابراین میخواهیم چیزی پیدا کنیم و در پناه آن قرار گیریم و احساس امنیت کنیم از اینجاست که وابستگی شروع میشود. (پس اصل بر شناختن ماهیت تنهایی است. باید تنهایی را شناخت.)

تنهایی دردیست که نمیشود پنهانش کرد و با انواع و اقسام تظاهرات بیرونی خودش را نشان می دهد. اگر خوب دقت کنیم ریشه وابستگی و مالکیت در عمق احساس تنهایی و بی کسی انسان نهفته ست. اگر من بتوانم درک و شناخت عمیق از واقعیت تنهایی داشته باشم هیچ چیز را وسیله حصول خوشبختی ، شادمانی و آرامش قرار نمی دهم. در واقع چیزی که مرا رنج میدهد احساس ترس از تنهایی و خلا است. 

ذهن چاره اندیشی می کند و برای فرار از تنهایی و این خلا درونی دست به اقداماتی میزند. بنابراین وقتی احساس تنهایی می کنیم معمولا به کتاب، سینما، تلویزیون، نقاشی، موسیقی، دعا و نیایش، مسافرت ، شاعری، پرورش گل و گیاه و.... روی میاوریم. حتی ممکن است در زمینه کارها و خدمات اجتماعی بسیار فعال باشیم ولی هر کاری بکنیم و با وجود  راههای فرار متنوع یه لحظه که غافل میشویم می بینیم احساس تنهایی و خلا در عمق وجود مان بصورت نهفته وجود دارد.

بنابراین وقتی با واقعیت تنهایی مواجه می شویم ترس و وحشت حاکم بر رفتارمان میشود و فکر می کنیم با ملامت و محکوم کردن مسئله را میتوانیم حل کنیم.مشکل اینجاست چیزی را که نمی شناسیم(تنهایی) چرا و چگونه ملامت می کنیم؟

من یا هویت شناخت دقیقی از تنهایی ندارد ولی ذهن اینطور وانمود می کند که چیز وحشتناکی ست. ذهن نسبت به واقعیت تنهایی، قضاوت و نظر خاصی دارد که منجر به ترس می گردد و ترس مانع این است که ما بتوانیم به احساس تنهایی خود نگاه کنیم. در این حالت وسیله فرار و تخدیر بیش از پیش برایمان اهمیت پیدا می کند و رفته رفته علاقمند به انجام انواع مشغولیات می شویم.

 مشکل اینجاست که این ارزش ثانویه انسان رو به پریشانی می کشاند. از طرفی جامعه هم بیکار ننشسته و راههای دیگری رو مثل کنترل داشتن روی دیگری و شکل دادن به شخصیت او را تحت عنوان عشق ارائه میدهد. 
عاشق شدن یکی از جلوه های میل شدید به تملک و فرار از حس تنهایی ست. از طریق تملک یا مورد تملک قرار گرفتن، شخص میل به ایمنی خود را ارضا می کند.

مواجه شدن با تنهایی کاری ست بس دشوار. ذهن در مواجهه با تنهایی بی قرار و مضطرب میشود ذهن برای اینکه انسان به عملکرد پوچ خود آگاهی پیدا نکند موانع مختلفی از جمله راههای فرار و تخدیر را به ذهن عرضه می کند. فراموش کردن خود بوسیله دیگری تحت عنوان عشق یا انواع فعالیتها منجر به وابستگی میشود و نتیجه این وابستگی یاس و اندوه و ناامیدی ست و واکنش شخص نسبت به یاس و اندوه تلاش برای عدم وابستگی ست و حاصل تضاد وابستگی و عدم وابستگی انواع تضادها و ناکامی های جدید است.

راهی برای فرار از تنهایی وجود ندارد. زیرا تنهایی یک واقعیت است.

ذهن تصاویر بی شماری را به عنوان شخصیت ،هویت، و هستی روانی به خودش نسبت میدهد. این تصاویر مثل حصاری انسان را در خود فرو می برد و رابطه انسان با طبیعت قطع میشود شخص در انزوا و جدایی فرو میرود. احساس تنهایی، بی کسی و غریب ماندن انسان ناشی از این انزواست. هنگامی که انسان از تصاویر القایی و بیگانه با اصالت خود هویت نمی سازد فطرت او پاک و نیالوده است. احساس تنهایی ما بخاطر تصاویری ست که بعنوان «من»، به حساب هستی خود گذاشته ایم. حال اگر از آنها فرار نکنیم و به آنها نگاه کنیم پوچ بودن آنها را درک می کنیم.

حال سوال اساسی که از خودمان باید بپرسیم این است که، آیا تابحال در پر کردن حس تنهایی توفیقی حاصل کرده ایم؟ یا تنها نقاب رویش کشیده ایم؟ با آگاهی به این که ما حس تنهایی رو فقط تخدیر کرده ایم و خلا هنوز وجود دارد و باز خواهد گشت و عوض کردن راه فرار هم تفاوت چندانی نمی کند مثال زندانی ست که از سلولی به سلول دیگر منتقل میشود. با حس تنهایی چه باید کرد؟

ذهن از درک «آنچه هست»(یعنی واقعیت وضعیت روانی)  عاجز است و بطور مستمر از دیدن آنچه هستامتناع می کند و از این رو از حقیقت دور می افتد. در نتیجه باید با آنچه هست روبرو شویم در اینصورت آنچه هست واقعیت پیدا می کند.
مالک هیچ چیز نبودن حالتی فوق العاده ست و مشکل، که انسان حتی مالک یک ایده هم نباشد چه برسد به مالک شخص و دیگر چیزها.
بمحض اینکه یک ایده یک اندیشه در ذهن ریشه میگیرد بصورت نوعی تملک در میاید آنگاه ستیزه برای رهایی از آن شروع میشود ولی این رهایی و آزادی ابدا رهایی نیست بلکه فقط یک واکنش است. انواع واکنش های شرطی در ذهن ریشه می گیرند و قطع تمام این ریشه ها بصورت تک تک کاری ست بیهوده و انجام ناپذیر. فقط باید به واقعیت تنهایی نگاه کرد در اینصورت تمام شاخه های فرعی حاصل از آن می خشکد و از بین میرود.

---




۲ نظر:

ناشناس گفت...

این متن چیز جدیدی نداشت. تکرار مکررات. بازم یه جور تئوری پردازی!! خسته نشدین از تئوری پردازی هاتون؟؟! از شعار دادن و بازی کردن با کلمات...، مغز همه پر شده از الفاظ، حتی عرفانی و خودشناسی. شخصی که این متن بلند بالا رو نوشته و سعی هم کرده خیلی پر آب و تاب بنویسه، خودش عملاً به این حرف و شعارها رسیده؟! ما هم میدونیم که مواجهه با تنهایی کاری بس دشوار است! ولی فکر نمیکنم با حلوا حلوا دهن شیرین بشه. وضع انسان و انسانیت خراب تر از این حرفهاست...، میگین نه؟! یه نگاه به اطرافتون و دنیایی که در اون زندگی میکنین بندازین. والا...

ناشناس گفت...

سلام و خسته نباشید

ما بوسیله هویتهاو منیتهای متفاوتی که برای خود میسازیم (مانند من ثروتمندم، دانشمندم، بافضیلتم، ایرانیم، مسلمانم و...)خود را از دیگران جدا میکنیم. حالا چه بوسیله این جداسازی خود را برتر از دیگران ببینم و چه به قولی حقیرتر(که خود همین حقیرو برتر هم از بازیهای فکر و هویت است)، احساس تنهایی خواهیم کرد.علاج این است که این دیوار و حصار منیتهایی را که برای خود ساخته ایم را با آگاهی از پوشالی بودن آنها ویران کنیم و یا توخالی بودن آنها را ببینم و متوجه شویم. وقتی این دیوار ویران شود دیگر با همه جهان و پدیده ها و انسانها در ارتباط واقعی خواهیم بودو پدیده ای به نام "احساس تنهایی" باقی نخواهد ماند.

بنابراین اگر احساس تنهایی میکنی ببین با چه چیزهایی خود را از دیگران جدا کرده ای!!!!

شاد و سلامت باشید
مهناز

ارسال یک نظر