صندلی داغ


من عجب دارم ز جویای صفا
کاو رمد در وقت صیقل از جفا

عشق چون دعوی جفا دیدن گواه
چون گواهت نیست شد دعوی تباه

چون گواهت خواهد این قاضی مرنج
بوسه ده بر مار تا یابی تو گنج

آن جفا با تو نباشد ای پسر
بلک با وصف بدی اندر تو در

بر نمد چوبی که آن را مرد زد
بر نمد آن را نزد، بر گرد زد

گفت چندان آن یتیمک را زدی
چون نترسیدی ز قهر ایزدی؟

گفت او را کی زدم؟ ای جان و دوست
من بر آن دیوی زدم کاو اندر اوست

ای برادر صبر کن بر درد نیش
تا رهی از نیش نفس شوم خویش

کآن گروهی که رهیدند از «وجود»
چرخ و مهر و ماه‌شان آرد سجود

چون نداری طاقت سوزن زدن
ز این چنین شیر ژیان رو دم مزن




۱ نظر:

بهبهانی گفت...

اینه چون نقش توبنمودراست
خودشکن آیینه شکستن خطاست

ارسال یک نظر