اساس و محور یک خانواده، زن است، نه آنچنان که پنداشته می شود، مرد.
وای اگر زن، به هر دلیل و به مقصری هر کس، بد اخلاق و ناراضی شود!
اساس و محور یک خانواده، زن است، نه آنچنان که پنداشته می شود، مرد.
وای اگر زن، به هر دلیل و به مقصری هر کس، بد اخلاق و ناراضی شود!
آرامش یک کیفیت ایستا و ثابت نیست. در مباحث گفته ایم که روان انسان در حرکت است. پویا است. مثل رودخانه. که در حال حرکت است. ثابت نیست، مثل یک مثلا مرداب.
وقتی ما تجربه ای از «حال خوب و زیبا» یا «آرامش» و یا هر تجربه خوب دیگری داریم، آن تجربه ساعاتی بعد، یا روز بعد، تمام شده و رفته است. اما ذهن از آن یک خاطره می سازد. (خواهش میکنم ضمن خواندن این مطالب به ذهن خودتان دقت کنید که آیا منطبق بر این مطالب هست یا نه.) ذهن از آن تجربه که تمام شده، یک تصویر فیکسه و ثابت، یک خاطره می سازد. و از این به بعد، در حقیقت به آن می چسبد. می خواهد آن تجربه را «حفظ» کند. نگه دارد. در حقیقت آن لذت را، می خواهد حفظ کند. و تکرار کند.
این تلاش و تقلا برای حفظ آن باصطلاح «آرامش»(در حقیقت خاطره)، خودش موجب ناآرامی می شود. یعنی نقض غرض.
کار مفید این است: مرگ! مردن بر هر لذت و تجربه ای که در گذشته بوده. لذت بخش و یا رنج آور.
وقتی بر گذشته بمیریم، (نه اینکه فشار برای فراموش کردنش بیاوریم!)، بلکه یعنی رهایش کنیم و از چشم اهمیت بیاندازیمش، خودبخود حالتی نو و تازه خواهد آمد. تجربه ای جدید که ممکن است مشابه تجربه قبلی باشد یا نباشد. مهم نیست. بهر حال از اسارت تلاش برای حفظ تجربه قبلی رها شده ایم.
جملهٔ بیقراریات از «طلب قرار» توست
طالب بیقرار شو، تا که قرار آیدت
قرار یعنی آرامش
اگر دیدید کسی که در رابطه با وی هستید، بر روی نِرو شما راه می رود و با روان شما بازی هایی انجام می دهد، همانجا رابطه را قطع کنید. و بدانید که او فردی بیمار است.
در عشق واقعی، عشقی که از سر سلامت روحی ست، بازی با روان وجود ندارد. کسی که چنین کارهایی می کند فاقد عشق است.
سلام آقای پانویس.
بیست دقیقه پیاده روی کردم و به اتفاقهای امروز و چند سال اخیر نگاه کردم.دیدم اصلا خودم رو دوست نداشتم تا حالا.همیشه از تنها شدن میترسیدم.برای همین آویزون این و اون...حتی کسایی که دور بودن.حتی کسایی که از دیدنشون متنفر بودم.و کسایی که میدونستم دارن دروغ میگن...خیلی اسفناکه.نه؟
اینکه روی پیشونی م زده بودم انگار : من خودم را دوست ندارم لطفا مرا دوست داشته باشید.من از خودم فراری ام.لطفا به من پناه دهید....
نمیدونم این دانستن ها کمک میکنه این برچسب رو از خودم بکنم یا نه ... ولی دردناک بود...
من سی سالمه پانویس.
بگین تا 5 سالگی توی عالم بچگی بودم..25 ساله دارم گدایی میکنم که کسی پیشم باشه تا با خودم نباشم؟
25 ساله دارم به تایید دیگران در درونم میرقصم و به تکذیبشون خودمو شلاق میزنم؟؟
چه کردم با خودم؟؟؟
میرفتم کوه...اما توی کوه هم ذهنم درگیر دیگران بود...من هیچ وقت با خودم تنها نشدم...
---
سوال خوبیه که آدم از خودش بپرسه: آیا هرگز واقعاً تنها بوده ام؟
اصل موضوع خودشناسی این است که تمام این «بلا» یک پندار است، خیال است و فکر. و تمام!
آنچه ما به آن «مبتلا» شدهایم، توهممندی است. و این توهم فقط توهم است! واقعیت نیست!
(اینکه این توهمآلود شدن تبعاتی و اثراتی واقعی دارد در روان و زندگی واقعی دارد، البته درست است. ولی اصل قضیه یک مرکز از جنس فکر است و غیرواقعی.)
تشبیهاً مثل اینکه من فکر میکنم در اتاقم شبح هست. شبح یک موجود خیالی است و واقعیت ندارد. ذهن من این شبح را متوهم شده است.
حال، من از این شبح فرار میکنم و میدوم در اتاق. پایم میخورد به میز و صندلی و آسیب میبیند. آسیب واقعی.
این پای آسیبدیده و درد آن، واقعی است. منشاء آن، فرار از شبح، فرار از یک موجود خیالی و غیرواقعی است. اما درد پایم واقعیت دارد.
افسردگی، ملالآلود بودن و رنج و دعواهای بین انسانها که منشاء هویتی دارند، واقعیتند! درست مانند درد پای من. اما همه آنها مأخوذ از یک پندارند. پندار «خود». «من».
در پاسخ این سوال که «ممکنه دیر شده باشه» و «درمان...»، چیزی که وجود ندارد، «درمان» برای آن معنی ندارد! فقط باید عمیقاً متوجه شویم که نیست! آن چیزی که من فکر میکنم هستم، نیست!
این آگاهی هر چه بیشتر عمق پیدا کند، رهایی از این خیالمندی سادهتر میسر میشود.
شناخت خصوصیات این پندار، بسیار کمککننده است.
Copyright 2019. Powered by Google's Blogger
هرگونه استفاده از محتوای این سایت منوط به کسب اجازه کتبی
از مدیر سایت است. در غیر اینصورت، پیگرد قانونی دارد.