یک نامه

سلام آقای پانویس.
بیست دقیقه پیاده روی کردم و به اتفاقهای امروز و چند سال اخیر نگاه کردم.دیدم اصلا خودم رو دوست نداشتم تا حالا.همیشه از تنها شدن میترسیدم.برای همین آویزون این و اون...حتی کسایی که دور بودن.حتی کسایی که از دیدنشون متنفر بودم.و کسایی که میدونستم دارن دروغ میگن...خیلی اسفناکه.نه؟
اینکه روی پیشونی م زده بودم انگار : من خودم را دوست ندارم لطفا مرا دوست داشته باشید.من از خودم فراری ام.لطفا به من پناه دهید....
نمیدونم این دانستن ها کمک میکنه این برچسب رو از خودم بکنم یا نه ... ولی دردناک بود...
من سی سالمه پانویس.
بگین تا 5 سالگی توی عالم بچگی بودم..25 ساله دارم گدایی میکنم که کسی پیشم باشه تا با خودم نباشم؟
25 ساله دارم به تایید دیگران در درونم میرقصم و به تکذیبشون خودمو شلاق میزنم؟؟
چه کردم با خودم؟؟؟
میرفتم کوه...اما توی کوه هم ذهنم درگیر دیگران بود...من هیچ وقت با خودم تنها نشدم...

---
سوال خوبیه که آدم از خودش بپرسه: آیا هرگز واقعاً تنها بوده ام؟

۱ نظر:

خلوت گزیده گفت...

درد مشترک با این وصف سی و شش سال هست که گدایی می کنم !!

ارسال یک نظر