ای رفیقان، راهها را بست یار
آهوی لنگیم و او شیر شکار
جز که تسلیم و رضا کو چارهای؟
در کف شیر نری خونخوارهای!
در لغتنامهها نوشتهاند استیصال بمعنی: از بیخ و بن کندن، درمانده شدن و چاره نداشتن است.
بحرانهای بیرونی زندگی معمولاً این حالت درماندهگی و بیچارهگی را برای انسان بوجود میآورند. مصیبتها، حوادث طبیعت مثل سونامی و زلزله، فقر مادی، بیماریها و غیره باعث میشوند انسان هر از گاهی بخودش بیاید و با واقعیت زندگی روبرو شود که: تمام آن چیزها و کسانی که در خیالش فکر میکرده میتوانند حامی و پشتیبانش باشند، بهیچوجه نتوانستند کاری برایش بکنند. از دست آن پشتیبانهای توهمی هیچ کاری ساخته نیست. و او تنهاست. تنها با خودش. با ذاتش. و این حقیقت اصیل زندگیست. که البته در غیر شرایط بحرانی، فکرها و خیالات نمیگذارند این حقیقت را دریابد و ببیند.
معرفت نفس یا همان شناخت خود اگر عمیق باشد، قبل از اینکه بحرانهای بیرونی زندگی بوجود آیند، فرصت چنین روبرو شدنی را برای انسان فراهم میکند. فرد متوجه میشود، میبیند، که واقعاً تنهاست. تنهای تنها! و تمام این چیزها و کسانی که دور و برش را گرفتهاند، اعم از پول و شهرت و اعتبار و آبرو و ارزشهای کسبکردهاش و توانایی و زیبایی جسمیاش و غیره، تمام اینها که در فکر و خیالش به آنها تکیه دارد، در واقع و همین الان هم هیچکارهاند. واقعاً هیچکارهاند.
چنان آگاهیات نسبت به شناخت خودت را عمیق بگردان که از بیخ و بن متوجه شوی تنهایی.
استیصال محصول بظاهر تلخ و وحشتناک اما باطناً شیرین و زیبای این آگاهیست.
صنما، تو همچو شیری
من اسیر تو چو آهو
به جهان که دیده صیدی
که بترسد از رهایی؟!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر