شاید تو هم مثل من، در نوجوانی داستانهایی با این مضمون شنیده باشی که یکی رفت پیش فلان عارف و گفت میخواهم حقیقت مردم و دنیا رو ببینم. عارف اول گفت که طاقتش را نداری و زندگیات از روال عادی خارج خواهد شد. مرد اصرار زیادی کرد. عارف دو انگشت دستش را باز کرد و گفت از بین انگشتان من نگاه کن. مرد نگاه کرد و مردم را مشتی حیوان دید. گرگ، و گوسفند و خوک و غیره.
آن موقعها برایم این داستانها جذاب بود و فکر میکردم واقعا کسی چنین توانایییی دارد. بعدا که بزرگتر شدم و بحساب خودم عقل و منطقی پیدا کردم، گفتم این حرفها چیزی جز متل نیست.
اکنون بعد از سالها به این باور رسیدهام که واقعیت بوده آن داستانها! آن انگشتان دست مرد عارف، محتوای خودشناسی است. انصافا اگر ما عمیق شویم، اکثر انسانها را میبینیم که اینطورند. خودم هم یکی از آنها.
مشتی جانور، مشتی گرگ، مشتی دراکولا.
۱ نظر:
...أُوْلَـئِكَ كَالأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُوْلَـئِكَ هُمُ الْغَافِلُونَ
سوره : الاعراف آیه : 179
ارسال یک نظر