پرسیده شده: چگونه فرد مناسب برای زندگی را پیدا کنیم؟
اصلیترین کاری که باید بکنیم اینست: خودمان مناسب باشیم. به صفای باطنمان برسیم، قلب یا همان روان سالم تهیه کنیم.
این قدم اول و مهمترین قدم است.
ذره ذره کاندر این ارض و سماست
جنس خود را همچو کاه و کهرباست
خوب خوبی را کند جذب این بدان
طیبات و طیبین بر وی بخوان
در جهان هر چیز چیزی جذب کرد
گرم گرمی را کشید و سرد سرد
قسم باطل باطلان را میکشند
باقیان از باقیان هم سرخوشند
ناریان مر ناریان را جاذباند
نوریان مر نوریان را طالباند
اگر تو سلامت روان داشته باشی، ناسالم را خودبخود رد و دک میکنی.
البته این به این معنی نیست که از ملاکهای عقلی برای انتخاب میتوان غفلت ورزید! آنها قدمهای بعدیاند و جای خود را دارند.
ما از قدم اصلی(صفای درون) معمولاً غافلیم و اصل را بر قدمهای بعدی مانند ملاکهای انتخاب نهادهایم. (خیلیها که حتی ملاکهای عقلی انتخابشان هم ناصحیح است.)
۲ نظر:
یادم هست پیش از ازدواجام، مدتی با همسرم همکار بودم. فضای کار باعث شده بود که او از شخصیت و اطلاعاتِ من خوشاش بیآید. ناگفته هم نماند؛ خودم بدم نمیآمد که او این قدر شیفتهی یک آدمِ فراواقعی و به قولِ خودش «عجیب و غریب» شده!
.
ما با هم ازدواج کردیم. سالِ اول را پشتِ سر گذاشتیم و مثلِ همهی زن و شوهرهای دیگر، بالاخره یک روزی دعوای سختی با هم کردیم. در آن دعوا چیزی از همسرم شنیدم که حالا بعد از جداییمان، چراغِ راهِ آیندهی رفتارهایام شده:
-«منو باش که خیال میکردم تو چه آدمِ بزرگ و خاصی هستی!... ولی میبینم الآن هیچچی نیستی!... یه آدمِ معمولی!»
.
امروز که دقت میکنم، میبینم تقریبن همهی ما در طولِ زندهگی، به لحظهیی میرسیم که آدمهای خاص و افسانهییمان، تبدیل به آدمی واقعی و معمولی میشوند. و درست در همان لحظه، آن آدمی که همیشه برایمان بُت بوده، به طرزِ دهشتناکی خُرد و خاکشیر خواهد شد.
ما اغلب دوست داریم از کسانی که خوشمان میآید، بُت درست کنیم و از آنها «اَبَر انسان» بسازیم. و وقتی آن شخصیتِ ابرانسانی تبدیل به یک انسانِ عادی شد، از او متنفر شویم.
واقعیت آن است که همه، آدمهای معمولییی هستند. حتا آنهایی که ما ابرانسان میپنداریم هم وقتی دستشویی میروند، میگوزند، وقتی میخوابند، آبِ دهنشان روی بالش میریزد، آنها هم دچار اسهال و یبوست میشوند، میترسند، دروغ میگویند، عرقِشان بوی گند میدهد و دهنشان سرِ صبح، بوی خُسفهی خَر!
.
بعدها که فرصتی شد تا به هنرجویانِ ادبیات و تآتر آموزش بدهم، احساس کردم هنرجویانم ناخواسته و از روی لطف، دوست داشتند بگویند که مربیی ما، آدمِ خیلی عجیب و غریبی ست!
.
اولین چارهی کار این بود که از آنها بخواهم «استاد» خطابام نکنند. چون اصولن این لفظ برای منی که سطحِ علمی و آکادمیکِ لازم را ندارم، عنوانِ اشتباهی است. در قدم بعد، سعی کردم بهشان نشان دهم که من هم مثلِ همهی آدمهای دیگر، نیازهای طبیعییی دارم. عصبانی میشوم، غمگین میشوم، گرسنه میشوم، میشاشم، دست و بالام درد میگیرد و هزار و یک چیزِ دیگر که همهی آدمها دارند.
اما به نظرم، دو چیز خیلی مهم هست که باید هر کس به خودش بگوید و نگذارد دیگران از او تصویری فراانسانی و غیرواقعی بسازند:
اول؛ احترام:
حتا جلوی پای یک پسربچهی 7 ساله هم باید بلند شد و یا بعد از یک دخترِ 5 ساله از در عبور کرد. باید آن قدر به دیگران احترام گذاشت که بدانند نه تنها از تو چیزی کم ندارند که به مراتب از تو با ارزشتر و مهمترند.
و بعد؛ راستگویی!
به عقیدهی من هیچ ارزشی و خصلتی بزرگتر و انسانیتر از راستگویی نیست. اعترافِ به «ندانستن» و «نتوانستن» یکی از بزرگترین سدهایی ست که ما در طولِ عمرمان باید از آن بگذریم.
.
اطرافییان اگر بدانند که ما هم مثلِ همهی آدمهای دیگر، یک آدمِ با نیازهای عادی هستیم، هرگز تصورشان از ما، تصوری فراواقعی نخواهد شد.
.
اینهایی که گفتم، فقط مخصوصِ هنرجو و مربی نیست. خیلی به کارِ عاشق و معشوقها هم میآید.
به یک دلدادهی شیفته باید گفت:
-«کسی که تو امروز در بهترین لباس و عطر و قیافه میبینی، در خلوتش، یک شامپانزهی تمامعیار میشود!... تو با یک آدمِ معمولی طرفی، نه یک ابرقهرمانِ سوپراستار!»
همهی ما آدمایم. آدمهای خیلی معمولی.
دوره زمانه ای شده است،اگرکسی درخواستگاری بگویدمعمولی ام،گاهی به شدت عصبانی می شوم،زودرنجم،ناراحت می شوم،...مثل همه ی آدم های دیگر،تصورمی کنندباحیوانی غیرقابل کنترل طرف هستند.
متأسفانه آدم هابیشتردوست دارندطرف مقابلشان چه زن وچه مردبگوید:«من بسیارعاقل ومنطقی هستم.اهل دودودم نیستم(الکی)اصلاًعصبانی نمی شوم.به خانواده طرف مقابل قطعاًاحترام می گذارم وکلی ادعای خلاف واقع.
این جورآدم هاراحت ازدواج می کنندوهنگامی که خرشان ازپل جست،خودواقعی شان رانشان می دهند.فامیل همسر(بخصوص درموردخانم ها)حذف ویاتاحدودزیادی نادیده گرفته می شود.
عصبانی می شوند،ان هم درحدطوفان سونامی وکسی هم نمی تواندبه آنهابگویدبالای چشمت ابرو.
آقایان هم هم هزارحرف می زنند :«برودرس بخولن،کارکن،مسأله ای نیست،بادوستانت رفت وآمدداشته باش و...»
ولی وقتی واردزندگی زیریک سقف ویاخیلی قبل ازآن ،پس ازجاری شدن صیغه ی عقد:«من اینجوری ام،زن منی بایدبه حرفم گوش بدی،هرچی گفتم که گفتم،آره کشک بود،من وزندگیتومی خوای این حرفی روکه می زنم بایدگوش کنی!»
این جوری زندگی هاظاهراًپامی گیره وادامه پیدامی کنه.
ولی وای به حال آدم صادق که به ضعف هاوویژگی های عادی سرشت انسانی اش اعتراف کند.
پرتوقع،ناسازگاروهزاربرچسب دیگربه اومی چسبانند.
آدمی که ضعفش رامی پذیرد،خیلی هم امکان داردکه درجهت تعدیل وازبین بردن ضعفهایش تلاش کندوباعنوان کردنش ازطرف مقابل وخودش می خواهدکه عیوب هم رابه سان لباس بپوشانندودررفع آن به هم کمک کنند.
اماچه اتفاقی افتاده است که این قدرترس ازخودواقعی خودواگربخواهیم ازدواج کنیم ازفردمقابل داریم که این قدرپنهان کاری می کنیم .
جوانان امروزی آنهایی که دروغ نگفته اندودلشان کف دست شان بوده است وخواسته انددل به مهروعشق بسپارندوعفت ورزیده اندتا قبل از ازدواج خویشتن داری کنندودامن به گناه نیالایند،متأسفانه سرشان بی کلاه مانده وازجرگه ی متأهلان فرسنگ هافاصله دارند.
پس چه کسی بایدقدرخوبی وپاکی رابداند،جزافرادی که اندکی به خودآمده اندودرصددآگاهی یافتن ازاصالت انسانی خویش اند؟
امیدکه حداقل چنین افرادی ، معیارهای خودراقدری آسمانی ومتعالی سازند.
ارسال یک نظر