سلام،
ویدئوی فوق، از رابین ویلیامز، و مربوط به فیلم life is beautiful (یا چیزی شبیه به آن) است. ویدئویی است بسیار sensational. وقتی به آن نگاه می کنی، با خودت میگویی: راست میگویدها! زندگی بسیار سادهتر و قشنگتر از این حرفها میتواند باشد و ارزش این چیزها را ندارد. زندگی میتواند گل و بلبل باشد، زیبا باشد، ساده و راحت باشد.
اینکه میگوییم اینگونه ویدئوها sensational هستند و مانند حرفهای سطحی روانشناسها فقط در حد شعاراند و بندگان خدا خودشان هم نمیدانند(نمیدانند؟!) که دارند شعار میدهند، پر بیراه نیست.
بله، بسیار زیباست که انسان اینگونه باشد و گذرا بودن زندگی را متوجه باشد و مرگ را به یاد داشته باشد؛ و اینقدر با به زیر پوست خود و دیگران رفتن، باعث آزار خود و دیگران نشود و زندگی را ساده بگیرد. این خیلی هم خوب است اما واقعیت این است که «نمیشود» که اینگونه بشود! مادامی که "هویت" هست، این کار شدنی نیست، عملی نیست. نمیشود زندگی را ساده گرفت، نمیشود از بالا نگاه کرد، نمیشود زیبا و راحت و ساده و بدون پیچیدگی زندگی کرد. نمیشود!
نمی شود، یعنی واقعاً(!) نمی شود! "هویت" چنان فشار میآورد که انسان اگر هزار کتاب و تئوری و فلسفه و کلاس و دوره هم بداند و برود، کاری نمیتواند بکند. و محکوم فشار نفس است. اگر اینطور ساده و خوشگل و مامانی و سانتیمانتال بود که خیلی خوب بود. اما نمیشود، عزیز!
مطالب و محتواهای motivational یا همان «انگیزشی» که این روزها هم خیلی باب شده، ویدیو کلیپهایی میسازند و با تحریک احساسات مقطعی در فرد، سعی در جوگیر کردن ذهن انسان میکنند تا به ضرب و زور اراده بخودش فشار آورد و مثلاً «زندگی» کند، نیز از این دستاند. افرادی هستند که -با شور و احساسات "مکش مرگ من"شان- افاضات میکنند که: «چرا شاد نیستی؟ شاد باش! خندان باش! سلام زندگی! سلام موفقیت! خدایا شکرت! زندگی زیباست! کائنات برایم بهترینها را میخواهد! من بخودم افتخار میکنم. ای کائنات شکرت که ماشین دارم و ماشینم مرا جابجا میکند. من به کرهٔ زمین افتخار میکنم. من از شما انرژی میگیرم و افتخار میکنم که نفَسهای قشنگم رو به شما هدیه میکنم. و...» و از این حرفهای عوامفریبانه برای پر کردن صندلیهای سمینارهای بیمغز، پوچ و مردمفریبشان. کار این افراد دقیقاً مثل این است که پاهای منِ انسان به کُندهٔ بزرگی بسته شده باشد، و کسی به من -با شور و احساس(آن هم تصنعی و فریبنده) بگوید: «چرا نمیدوی؟ بدو... راه برو... گردش کن و از زییاییهای اطراف لذت ببر... خدا بهترینها را برایت می خواهد و جاهای بسیار زیبا برای گردش کردن تو آفریده است... برو و لذت ببر!».
بله، خدا خوبی را برایم میخواهد، درست. اما وقتی پای من بسته است، "بدو" و "راه برو" به چه دردم میخورد؟! اگر میتوانی مرا متوجه بسته بودن پایم کن. من پایم بسته است و اصلاً نمیدانم که پایم بسته است (چگونه باز کردنش که اساساً موضوع دیگری است). و تو هم پایت بسته است و خبر نداری. هم تو، با آن سمینارها و ویدئوهای انگیزشیات، و هم من که پای حرفهای صد تا یک قاز تو میآیم، نمیدانیم که پایمان بسته است. بنابراین قصهپردازی نکن و فریبم نده. «بدو که زندگی قشنگ است» قصه است.
آن عصاکش که گزیدی در سفر
خود بدان کو هست از تو کورتر
کُندهٔ تن را ز پای جان بکن
تا کند جولان به گرد آن چمن
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر