حاضر غایب


از هر چه می‌رود سخن دوست خوشترست
پیغام آشنا نفس روح پرورست

هرگز وجود حاضر غایب شنیده‌ای؟
من در میان جمع و دلم جای دیگرست

ابنای روزگار به صحرا روند و باغ
صحرا و باغ زنده‌دلان کوی دلبر است

کاش آن به خشم رفتهٔ ما آشتی‌کنان
بازآمدی که دیدهٔ مشتاق بر در است

شب‌های بی توام شب گورست در خیال
ور بی تو بامداد کنم روز محشر است

سعدی خیال بیهده بستی امید وصل
هجرت بکشت و وصل هنوزت مصورست

زنهار از این امید درازت که در دل است
هیهات از این خیال محالت که در سر است