دوست نزدیکی داشتم، در حد رفیق، که میرفت پیش روانکاو و ساعتی خدا تومن هم میداد به وی، هر هفته. یکبار از این دوست پرسیدم که چی بهت میگه روانکاو؟ و گفت. یک سری حرفهای سطحی ولی شیک، و البته بگونهای که جلسه و جلسات بعد هم این دوستم برود...! میدانی دیگر...
به دوست جان گفتم که خب من که برات حرفهای بهتر و عمیقتری را میزنم، بیا پیش خودم. و اون پول رو هم بگذار جیبت. یا با هم بریم بستنی بخوریم. بطور ضمنی و بزبان حال گفت: نه، تو خیلی بمن نزدیکی و رفیقمی. حرفت روی من اثر نداره.(!)
عجیب چیزیست اتوریتهگرفتگی! و وقتی چیزی یا کسی از اتوریته بودن برایمان بیفتد، دیگر جواهر هم بما بدهد، پیش چشممان(و در حقیقت پیش ذهنمان) هیچ ارزشی ندارد. بس که ما انسانها اسیر فکر و تصویر شدهایم. اسیر ارزش!
شنیدم یا خواندم جایی، یادم نیست، که موتسارت گفته بوده: تمام دنیا مرا نابغه میدانند اما در خانهام مرا یک احمق دیوانه خطاب میکنند.
دوست قدیمی دیگری، در ابتدای آشناییمان بمن میگفت: «من تو را قبولت دارم.» برایش همین حکایت موتسارت را گفتم. جدی نگرفت و لبخند زد.
گذشت و نه چندان مدتی بعد، که با هم عیاق شده بودیم، بفاصلهٔ دو سه روز نگذشته از ستایشی دیگر کردن از من، مرا شستشو داد! یا به تعبیر امروزیها، قهوهای فرمود!
کلاً ما انسانهای فکری و ذهنی اینطوریم. اگر کسی در دسترس نباشد و دور باشد، هالهای از احترام (و حتی برخی، تقدس) دور او میگیریم، و اگر نزدیکمان باشد و بگذارد با او شوخی کنیم و توی سرش بزنیم، سر و تهش را یکی میکنیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر