دانه

   نه اینطور است که همهٔ سوال‌هایم را باید سریعاً با دریافت اطلاعات و دانش از سوال بودن خارج کنم و به دانستگی تبدیل کنم. بسیار بسیار مفید است که سوال را بگذارم در ذهنم باشد و بدون اینکه سراغ کسی یا کتابی بروم، خودم درگیرش شوم و آن را پیدا کنم، بکر و دست اول. بگذارم به طور خود به خودی در درونم به پاسخ برسم. مانند کاشتن دانه‌ای و تماشا کردن رشد آن.

   روشن است که منظور، سوال در زمینهٔ امور روانی، امور درونی است.

مثال: برایم سئوال ایجاد می‌شود که این حالت بخصوصی که الان که در درونم است، مثلاً استرس یا اضطراب یا خشم یا هر وضعیت روحی_روانی دیگری که پیدا می‌کنم، به خاطر چیست؟

   حال، پس از ایجاد این سئوال، می‌توانم بروم سراغ کتاب و کتاب‌هایی یا کسی و کسانی و از آنها این سوال را بپرسم، و آنها هم به من پاسخ دهند و من راضی شوم. ممکن هم هست که این کتابها یا افراد واقعاً مرا متوجه واقعیت موضوع بکنند اما و صد اما اینکه پاسخ سئوالم را از کتاب‌ها و افراد بگیرم، خیلی با اینکه خودم آن را دریابم فرق دارد.

   بگذارم سئوال در من باشد. صبر کنم بر آن. بگذارم بشکفد، و درونم رشد کند. این بسیار بسیار مفیدتر است از حالت قبل، از گرفتن دیتا و اطلاعات. چون خودم به کُنه موضوع می‌روم و آن خودم را خودم می‌یابم. این متفاوت است از اینکه از کتاب‌ها و افراد اطلاعات را بگیرم و لو اینکه، به فرض، آنها هم واقعیت را به من بگویند.

و دیگر اینکه اگر کسی واقعاً راهنما باشد، راهنمایی‌اش باید در همین محور باشد. یعنی اطلاعات خام را بصورت پاسخ برایم لقمه نکند. بلکه سئوالهایی برایم مطرح کند، چالش‌هایی برایم ایجاد کند که مرا متوجه درونم کند. تا من خودم چشمم را به درونم بیاندازم و خودم پاسخ را ببینم، درک کنم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر